نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

مناجات نامه

الهی قلبی پر از شادی هدیه کردی و من خالیش کردم.  

  

الهی امید دادی تا گرم بمونم و من همشو سوزوندم و خاکسترش موند.  

  

الهی یه دنیا عشق دادی و وقتی تقسیمش کردم بین آفریده هات دیگه خودم هیچی نداشتم که بیام دنبالت.  

  

الهی پناه دادی و من به گوشه دنیا پناه بردم.  

  

الهی گل دادی و من پرپرش کردم.  

  

الهی قلم دادی و رنگ و بوم و من سرتا پام رنگی شد.  

  

الهی پیغام دادی و من با حشره کش به درک واصلش کردم.  

  

الهی منتظرم ببینم دیگه چه خبر؟ هان،یک سال دیگه عمر دادی.....اینم که تموم شد.  

  

سال جدیدم تو راه انداختی؟ چه کار کنیم؟

روز بهتر

اگه...اگه شبو خوب بخوابید روز بهتری را آغاز می کنید.  

  

اگه...اگه شب دو دقیقه به شگفتی های ساختاری مغز و ذهن خودتون فکر کنید اونوقت صبح رابطه هاتون بهتر میشه.  

  

اگه...اگه شب به خدای خودتون بگین هرچی تو بخوای صبح دیگه نقشه نمیکشین که یه نفر از خط زندگیش خارج بشه در جهت منافع خودتون.  

  

اگه...اگه این دل دست از بازی برداره چی میشه!!!!!  

  

اگه...اگه من چشمامو به انعکاس منشور دنیا ببندم چی میشه!!!!!  

  

اگر را با مگر ممزوج کردند از آن کاشکی بیرون آمد!!!  

  

پس باید دست از بازی بکشم تا دو دقیقه به ذهن خودم فکر کنم ، تا بهتر بخوابم و اراده خدا باشه.

پدر (2)

حال غریبیست....بگذریم...  

  

وقتی به عنوان یک بزرگتر و با تجربه تر به یه کودک نگاه می کنی اون کوچیک و بی تجربه به نظر میاد.  

  

ولی این نیم وجبی با جهت دهی مناسب شگفتی می آفرینه.اون بازیگوشه،هر چیزی که به نظرش قشنگ بیاد حواسشو پرت میکنه.  

  

یک عمر دنبال بازیچه هاش خودشو در اتاقش حبس مینکه یا با عروسک بی جانش به رختخواب میره و همدم برای خودش میتراشه طوری که اگه ازش بگیریدش دیگه نمیتونی بغض و گریه هاشو فرو بنشونی.وای....  

  

بخاطر اینکه اون هنوز خیلی چیزها را نمیدونه فقط میتونی به کاراش نگاه کنی،بعضی موقع ها بخندی یا اینکه دعواش کنی...ولی ندونستنش باعث میشه که نتونی خیلی چیزها را بهش یاد بدی.دست نزن،ننداز....بشین،نرو،نکن،جیغ نزن.....وای  

  

این تنها کاریه که میتونی از بیرون دنیایی که اون برای خودش ساخته براش انجام بدی تا حداقل بتونه حتی خیلی ناچیز راه درست و بدون دردسر را پیدا کنه.هر چند که بی تجربه بودنش،احساساتش بر قدرت تفکرش غلبه میکنه و خیلی جاها به بیراهه میره.  

  

تو فقط میتونی نظاره گر رشدش باشی.  

  

  

ارتباط ما انسانها با خدا هم مثل همین اتفاقات میمونه.تا وقتی بی تجربه هستیم فقط داریم به بیراهه میریم و فقط میدونیم که کسی داره ما را هدایت میکنه.  

  

پدر دلسوز ما،.....،پدر واقعی،.....،فقط میتونه نظاره گر کارهای بی دلیل ما باشه تا روزی بالاخره بفهمیم که داریم فقط با بازیچه هامون بازی میکنیم.و وقتی نظرمون جلب بشه،اونوقته که به حرف میاد و میدونه که گوش میدیم راهنمایی میشیم.فقط یه کلمه یا یه جمله،یه ترانه،یه آهنگ،یک نور،یک رنگین کمان،یه غروب.....همه و همه نشانه های وجود پدر واقعی هست.  

  

پدری که دلسوزانه نظاره گر رشد فرزندش هست و وقت میزاره تا پرورشش بده و بالندگی اونو ببینه.پدری که زمینه رشد و پیشرفت را فراهم میکنه و بر خلاف پدر از همه جا بی خبری مثل من دقیقا میدونه که چه اتفاقی قراره بیوافته و برنامه اصلی چی هست.  

  

پ.ن:اگه در مورد کلمه پدر حساسین(مثلا شما خانما) بجاش مادر را قرار بدین...!!!!

پدر

راجب اینکه بتونم مسئولیت داشتن یه بچه بازیگوش و دم دمی مزاج را به عهده بگیرم خیلی فکر کردم.اینکه روزی پدر نام بگیرم.  

  

تمام کاری که میتونم انجام بدم اینه که سرمایه ای داشته باشم تا بچه یا بچه هام در آینده راحت زندگی کنند.یا اینکه جوری بار بیارمشون که مفید باشند و به جامعه خدمت کنند.  

  

این نهایت کار من هست.غافل ازینکه خدای قادر و توانا نقشه ها کشیده برای این روح به نظر کوچولو که وارد دنیای ما شده.چیزایی که من نوعی خبر ندارم چی هست.هرچه قدر هم تلاش کنم بازم درصد بیشتر اتفاقاتی که قراره بیوافته اتفاق می افته.  

  

من پدر واقعی ،ظاهرا،آیا میتونم خودمو در رشد معنوی کودکم شریک یا سهیم کنم؟   

  

...ادامه دارد...

روز من

همیشه تو ذهنم یک پلی مجسم میشه،وقت هایی که وقت می کنم تفکر کنم،من بالای اون هستم و به خیابونی که از زیرش میگذره نگاه می کنم. 

 

من ناظر ماشینهایی هستم که عبور می کنند،بزرگ و کوچک،قدیمی و جدید،ماشینهایی بزرگ و جدید که ماشینهای کوچک از کار افتاده را به قبرستان ماشینها می برند. 

 

من نظاره گر هستم... 

 

...و صدایی مثل یک موسیقی ذهنمو پر می کنه 

 

و به این فکر میکنم که جدا از تمام دغدغده های فکر و زندگی من چجور موجودیتی هستم... 

 

و فقط یه پاسخ همیشه در ذهنم زنگ میزنه...من یک روح فنا ناپذیرم. 

 

همه چیز میاد و میره و من هنوزم هستم...قراضه نمیشم،دور انداخته نمیشم،همیشه روی اون پل هستم و باد همیشه میوزه...و آفتاب... 

 

یه روزی تمام کسایی که دور و برم هستند را از دست میدم،و من هستم.جاده زیر پل حالا رودخونه ای شده و پل هنوز همونجا استوار باقی مونده...  

 

و موجودیت من با اون پل تعریف میشه... 

 

میدونم که درک این مطالب براتون سخته ولی اصل ماجرا خیلی غیر قابل هضم تر هست. 

 

اینکه به جز خدا،رب،ا...،یهوه،اهورا،سوگماد...هر چی تو بنامی،بقیه چیزها بی ارزش هست. 

 

بی ارزش 

 

بی ارزش 

 

بی ارزش

  

بی ارزش 

 

بی ارزش 

 

بی ارزش  

بی ارزش 

 

بی ارزش 

 

بی ارزش

 

 

نفس زمین

اولین نشانه های بهار رویایی پدیدار شد... 

 

زمین از خواب زمستانی بیدار شد....البته هنوز صورتشو نشسته و چشاش پفیده!!! 

 

خیلی چیزا یاد گرفتم... 

 

خیلی چیزا را ترک کردم.... 

 

یاد گرفتم احترام بزارم... 

 

احساس کنم....   عاشق بشم....  

 

یک سال دیگه گذشت و من وقتی فکر می کنم میبینم که چقدر خوشحالم 

 

"زندگی آرومه 

 

من چقدر خوشبختم"  

 

که خدا را دارم...که جان را دارم...که آن را دارم....آری،تا شقایق که گلی هست زندگی باید کرد...باید دوید تا سر کوه...تا ته دشت...چون آن شور را داری...و سیب داری... 

 

و یک سال دیگه میتونی زندگی کنی....که شاید برای دیگری آخرین بهار عمر باشد....فکر کن!!!

 

گلبرگ،شبنم

شاید ظریف ترین چیزی که سراغ دارم همین گلبرگه و دم صبح شبنم که در پاکی نظیر نداره از روش سر میخوره و پایین میافته. 

 

نمیدونم ولی این چیزززززززززززز برام یجوریه. 

 

نظر بدین.تشکیل شدن شبنم مثل جذب نیروهای مثبت اطراف توسط یک ذهن باز و تشکیل شفافیت یک فکر.....نمیدونم....نظر شما چیه؟