نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

کتابهایی جدید ...

به نظرم بی مناسبت نباشه اینجا عنوان کنم


3 کتاب از سری کتابهای هارولد کلمپ تازه گی ها به بازار امده


1- قلب اگاه شده


2 - لمس کردن چهره خدا 



3- چگونه خدا را بیابیم  ( مجموعه سمینارهای سال 1982 - 1983 ) 


برکت باشد

ترس ....

از قدیم گفتن ترس برادر مرگ است


ولی یه روز فهمیدم قضیه خیلی بزرگتر از این حرفهاست


ترس بزرگترین محرک انسان امروز شده


ترس از دست دادن ...  ترس به خطر افتادن منافع ...  ترس نرسیدن


.....



با یه ترس هم تازگی ها اشنا شدم


ترس به دست اوردن ... ترس از ازاد بودن  ... ترس از رها بودن



خوب با این همه ترس بی خود نیست این همه فیلم ترسناک ساخته شده


تمام ترسها از این جا بوجود میاد که احساس عدم نقطه اتکا داشته باشیم


و جالب اینه که وقتی نقطه اتکایی به بزرگی نیروی بی پایان داشته باشی

 

قالبا بلافاصله نیروی بی پایان شروع میکنه به اموزش دادنت


بعد از یه مدتی تصمیم میگیره که بهت بیاموزه مسولیتت فقط


با خودته و باید خودت به خودت اتکا کنی


اینجاست که تازه معنی ترس رو میفهمی


و ثانیه ای هزار بار شک میکنی


ایمان میاری


پر میشی

خالی میشی


تنها میشی


....


فقط نیروی بی پایان است که میتواند از این گرداب تو را به بالا ببرد


اما فقط و فقط اگر خودت این راه را بروی


او فقط مینشیند و با ایما و اشاره تو را راهنمایی می کند


و با نهایت خونسردی به تو ازادی میدهد تا هر چه می خواهی بکنی


حتی اگر سقوط را انتخاب کنی ....


این مقدمه ای است بر خویش استادی

و رسیدن به اغاز راه حقیقت



انقدر میترسم که نمیدانم چه باید کرد


برکت باشد

باور نمی کنم

باورم نمیشه زمانی در آغوش آفریننده خودم باشم. 

باورم نمیشه که روزهای اوج و سر بلندی وجود دارند. 

باورم نمیشه بتونم خیلی خیلی نزدیک به نیروی بی پایان بشم. 

باور نمی کنم کسی مراقب من هست. 

باور نمیکنم،ولی اون همیشه با منه و درتمام لحظات بهترینها رو برام مهیا می کنه. 

باور نکردنیه که تمام آنچه این پایین بهش تعلق داریم اصلا مال ما نیست. 

باور فقط دست و پاگیر هست.منطق جواب نمیده،هیچوقت عظمت چکیدن شبنم را توضیح نمیده چون قسمتی از عشق نیست. 

باور مثل درهای زندان باز میشه،باورت میشد یک روز آزاد بشی وقتی فکر میکردی تا ابد اینجایی. 

اینجا هیچ جا نیست. 

راه خدا

 

 

هر شب از خدا بخواهید: " راهت را به من نشان بده، 

 

حقیقت خود را به من نشان ده، عشق خویش را به  

 

من نشان ده. " و سپس گوش کنید.

فانوس آبی

سلام....

همیشه تلاش می کنیم زندگیمون بهتر بشه غافل از اینکه هرچی بیشتر پیش بریم بیشتر خودمونو گرفتار دردسر می کنیم.

وایستا،تا کجا میخوای بری؟..........

اما نه،توقف بیجا مانع کسب است.تا حالا ده بار روی شیشه مغازه ها دیدمش(اینجا نگهش دارید).

آره،نمیشه هیچ کاری نکرد.مگه میشه بی تفاوت بود.چند دفعه قراره به دنیا بیایم.مگه میشه اینجا آخرش باشه.

به هر سرنوشتی فکر کردم آخرش مرگ بود،چه خوب زندگی کنی چه بد.حتی اگه یادی از خودتم بجا بزاری در طول زمان رنگ میبازه.هیچی نمیمونه جز کوله باری از کارهای تو که روی دوشت سنگینی میکنه.مصوبش خودتی و با خودت اینور اونور می بری.

این چیه توی دستات؟

تا حالا بهش نگاه کردی.خوب معلومه که تا حالا خبر نداشتی حتی وجود داره.نظرتو متوجه اون کردم.داری نگاش می کنی ولی هنوز باور نداری که هست.واقعیتش تا حالا بهش احتیاجی نداشتی،چون به تاریکی عادت کردی.به دروغ هایی که بهت گفتن حتی ایمان داری.که دنیا همیشه تاریک بوده و همیشه هم همینطوری باقی میمونه.

تقصیری نداری وقتی فانوست خاموش باشه یا سوسو بزنه هیچوقت نمیتونی راه رو پیدا کنی.

اینقدر به اون آتیش زل نزن چون قرار نیست تا ابد روشن بمونه و اطرافتو تا حدودی روشن و گرم نگه داره،بالاخره یه روزی خاموش میشه.خودتو خسته نکن همه آتیشها مثل همن،همه دیر و زود خاموش میشن.

نه،اشتباه نکن این فانوس پایان ناپذیره چون به سرچشمه ای ابدی در درونت وصله که ماورای تفکرات توئه.باور نداری.حق داری باور نکنی چون هرچی که دیدی از روی زمین دیدی،تو دنیایی دیدی که تو رو احاطه کرده.

میتونی با نگاه کردن به فانوس آبی رنگی که توی دستات هست(آره مال خودته،برای تو ساخته شده)بفهمی نه تنها جلوی پاهات روشن میشه بلکه مسیر آبی رنگی به تو نشون میده که کوتاه ترین راه برای خارج کردن تو از این تاریکیه.آره بابا،جهانی نورانی هم هست که خبر نداشتی.


فانوس آبی چیه؟ بهتره خودت  کشفش کنی.فقط بزار ذهنت یکم آزادتر باشه.بیشتر فکر کن،کمتر حرف بزن،سعی کن فانوستو ببینی.خودت کم کم میفهمی چون فانوست تمام تلاششو میکنه که تو به دنیای نورانی قدم بزاری چون اون فقط یجور چراغ نیست،اون یجورایی استاد اینجور کارهاست،سرش درد میکنه برا تحول و تغییر.


تا حرکت نکنی چیزی کسب نمیکنی و حتی باعث میشی دیگران هم از تو تقلید بکنن و در تاریکی بمونن.از اولم نور هدفت بود ولی وقتی به تاریکی قدم گذاشتی کم کم چشمات بهش عادت کرد و همینجا موندی.به خودت تلقین کردی که اینجا همونه که میخواستم.همینجا کنار آتیش گرم میشم،بقیشو بیخیال....................

عشق آرام سوز خدا

 

 

... و زمانی خواهد رسید که در درون خود شعله ای را  

 

خواهی یافت که آرام می سوزد و دیر خاموش می شود... 

میثم

آره،اینطوریاست دیگه... 

خوبه که یکی هم نام من تو این بلاگ نظر میده،یک شاید دوست،  

شاید بعدا دوست. 

 

بیا با هم حقیقت را کشف کنیم،چیزی که دنبالش هستی. 

 

قبلنا افتخارم این بود که هم اسم میثم تمار یار آل محمد هستم.الان نه، نه چندان. 

ولی خصلت های خوبی که در این روح بوده و از اونها نام برده شده برای من جای تامل داره. 

 

وقتی نیروی بی پایان در زندگیت نقش داشته باشه دیگه انقدر ها هم دنبال اسم و رسم نیستی. 

 

منتظری تا ببینی خدا  وقتی روزت را شروع می کنی چی برات در نظر گرفته. 

هر چی باشه نیروی بی پایان به تو شکل میده و از تمام لحاظ بخصوص انسانیت پیشرفت می کنی.