نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

سلام

و زندگی من شروع شد. 

 

میدونم که مادرم وقتی که خیلی کوچک بودم هر روز بغلم کرده و بهم سلام کرده.عشق جاودانی مادر به فرزند.حتی وقتی اومدم. 

 

یاد گرفتم به بزرگتر از خودم سلام بدم به نشانه ادب و احترام! حتی یاد گرفتم به کوچکتر از خودمم سلام بدم بخاطر ادب و احترام! 

 

از وقتی پامو گذاشتم تو مدرسه به دوستانم و معلمم سلام کردم تا اومدم بیرون همچنان ادامه داشت. 

 

به همکارم سلام دادم،به آشنا،حتی به غریبه. 

 

 یاد گرفتم که نماز بخونم و به خدایی که نمیشناختمش سلام بدم.خدایی که گفتند ما را آفرید و هیچوقت دلیلی برای حرفشون که چرا آفرید ارائه نمیدادن،شایدم من هیچوقت نپرسیدم. 

 

به این فکر کردم که تمام کسایی که بهشون احترام نشانه ادب گذاشتم همزبان خودم بودن و میدونم اگه به یک غیر همزبان سلام کنم نمیدونه منظورم چیه و چی میگم!  

 

ولی کسی که خالق من بود خالق اونها هم بود و یادشون داده که به زبان خودشون بهش احترام بزارند. 

 

جدیدا فهمیدم که....؟ فهمیدم که شما همونی که من فهمیدم شما هم فهمیدین! 

 

دیگه احتیاجی به توضیح نداره!  

 

سلام خدای مهربان و بخشنده!

پالایش نقره

وقتی خوندم به اعماق وجودم نفوذ کرد. 

 

آنگاه که او در جایگاه پالایش نقره نشسته و چشم از تو بر نمیدارد تا عاقبت خود را در آینه مذاب تو ببیند.در آن لحظه که خالص هستی که او مراقبتی بی نظیر و حرارتی دائمی به تو بخشیده تا چنین شوی که بازتاب نور باشی و انعکاس هر چیزی به بهترین شکل. 

 

هوشیار باش که پروردگار هر لحظه بتو می اندیشد و این نهایت عشق است و تعریف عشق است. 

 

پس چرا در نادانی و مادیت غوطه وریم؟ چرا نوازشهای صبح هنگام او را با خواب در تاریکی پاسخ می دهیم؟ ... 

 

اهلیم یا غریب؟

واحه....

آخیش ....

بالاخره به یه واحه رسیدم ...

هنوز هم گرما بی داد میکنه اما اقلا یه چیکه آب واسه خوردن پیدا میشه



تو این چند لحظه استراحت اگر بشه حاصل این بیابان گردی رو بیان کرد یه چیزایی میگم ...


راستش اصلا هم راه نیروی بی پایان اسون نیست

اصلا هم قرار نیست کسی قربون صدقه ات بره

اصلال هم قرار نیست کسی به دادت برسه

خودتی و خودت ...


به قول حافظ


تا شدم حلقه بگوش در میخانه عشق


هر دم اید غمی از نو به مبارک بادم



این بیت رو الان با گوشت و پوستم لمس می کنم


تازه فکر میکنم این بیت هم نمیتونه حق مطلب رو ادا کنه


یه دفعه یه نفر گفت


من در جایگاه پالایشگر نقره قرار دارم ....



اوه اوه ....


یه لیوان اب بده من ....






مثل پرواز"پایان"

و همچنان باد با قدرت می وزه...روز از سمت دریا بطرف ما و شب از سمت ما به دریا.صبح سردی با خودش میاره تا تازه بشی و شب گرما را با خودش میبره. 

 

راستی فصل مهاجرت رسید.البته من ناراحتم چون جایی که بدنیا اومدم را باید ترک کنم با کل خاطراتش،البته میدونم دوباره برمی گردم.از یک چیز دیگه هم ناراحتم:بهم نگفته بودن که یک روزی باید بریم،اگه پرواز را یاد نگرفته بودم چی میشد؟ اینجا موندگار بودم.دارم فکر می کنم.از اولم برای پرواز کردن اومده بودم.از همون موقع که...از همون اول...اول کجا؟کی؟... 

 

بال هامو باز کردم و یقین دارم که پرواز می کنم...و...بال زدم...شگفت انگیزه،دارم تو آسمون میرم جلو و باد تنمو نوازش میکنه.انگار که هیچ چیز نمیتونه جلومو بگیره.الان روی دریا هستم.از این زاویه فقط آبی میبینی.همه جا آبیه. 

 

شگفت انگیزه.دارم به موجوداتی فکر می کنم که نمیتونن پرواز کنن.نمیدونم،شاید یک روزی اونها هم بتونن از این کار لذت ببرن.مثل ماهیها که دارن زیر پام تو آب شنا میکنن.آره اونا شنا میکنن...شنا.باید جالب باشه. 

 

مادر بهم گفت داری خیلی دور میشی.دارم دور میزنم،دور زدنم حرکت جالبیه! یخورده بیشتر.یه دور عمودی بزنم ببینم چجوریه.یوووهووووو!!!..... 

 

... 

 

اون روز و روزهای دیگه پرواز کردم،دیگه جزوی از زندگیم شده.دنبال غذا به همه جا سرک کشیدم.البته با والدینم! خیلی مراقب من هستن.دائما راجب خطرات مختلف برام حرف زدن.همیشه درست میگن ولی یخورده اغراق می کنن که من بیشتر احتیاط کنم.ولی من زیاد گوشم بدهکار نیست. 

 

روز موعود رسید و من آماده هستم که سفر دور و دراز و پرخطری که مادر راجبش همیشه حرف میزد را شروع کنم.ترس؟ برای چی؟ نه،یادمه که از پرواز کردنم ترس داشتم.ولی هیجان دیدن جاهای دیگه و ماجراجویی منو لبریز از اعتماد کرده.آخه من یک...یک...یک پرنده ماجراجو هستم. 

 

 

پدر صدام زد،نمیخوای راه بیافتی؟ ما که رفتیم... 

 

برای آخرین بار دور زدم و نگاه کردم.از اینجا فقط صخره میبینم.لانه دیگه معلوم نیست.برگشتم و به پرنده های دیگه ملحق شدم،با خودم فکر کردم که یک آشیانه اونطرف دریا بسازم...اگه اونطرفی باشه! یعنی ته داره؟ بعضی ها میگن داره! 

 

... 

 

(پایان)

مثل پرواز"هفت"

 

... 

 

من خیلی قویم.خیلی شجاعم.باهوشم.میتونم نسبت به مسائل ناخواسته عکس العمل درستی انجام بدم...دارم اینارو تو دلم بخودم میگم. 

 

بالهامو باز کردم.باد نسبتا شدیدی می وزه.هر بار که فکر می کنم الان وقتشه که بپرم باد هم انگار فکرمو میخونه و منو هول میده جلو.واقعا باد عقل داره؟،می فهمه؟،...فکر نکنم.یک چیزی که نمیدونم چیه پشت این قضیه هست.احساسم میگه کسی غیر از پدر و مادرم مراقب من هست. 

 

مادرم داره میاد.وای چه خوب! یه چیز خوشمزه با خودش آورده....اه،چرا نشست اون بالا،مثل همیشه نیومد اینجا.وای،دلم میخواد اون غذایی که آورده زودتر بخورمش.حسابی گشنم شده. 

 

منتظرم... 

 

_بیا اینجا دیگه مامان...صدامو نمیشنوی...گشنمه!... 

_...  

_اتفاقی افتاده؟ 

_... 

 

بهتره بلندتر صحبت کنم،انگار نمیشنوه... 

 

...الان دو دقیقه گذشته و مادر هنوز اونجا نشسته.کلی جیغ و داد کردم.ولی انگار نمیشنوه! نخیر!اینجوری نمیشه.دل درد گرفتم از گرسنگی.بابا هم که نیومد.باید یجوری خودمو برسونم اون بالا. 

 

راه افتادم.پای پیاده!! دارم می رسم.خسته شدم.اه! مامان پر زد رفت بالاتر نشست.منو دید ولی انگار اصلا نفهمید چقدر بلا سرم اومد تا رسیدم بهش.ای داد یجایی رفت که دیگه نمیشه پیاده رفت.مجبورم بپرم.نزدیکه...فکر کنم بتونم.یک...دو...سه...رسیدم.دارم میوفتم...یکی منو بگیره...!! 

 

الان غروبه و یک روز طاقت فرسا و کلی بپر بپر داره تموم میشه.حسابی خسته شدم،چون امروز تا آخرین دقایق با دردسر غذا خوردم.از این سنگ به اون سنگ،ازین صخره به اون صخره.ولی فهمیدم اینهمه علتش چی بود و رفتار عجیب امروز مادر بخاطر این بود که پرواز کنم.هرچند کوچیک و کوتاه،ولی باید انجامش میدادم تا کاملا بفهمم که باید چکار کنم.کسب تجربه همیشه با عمل انجام میشه و نشستن و با عقل سبک سنگین کردن فایده نداره. 

 

فردا با باد همراه میشم.یجورایی فکر می کنم منو هدایت میکنه...امروز خیلی چیزا یاد گرفتم... . 

 

(ادامه دارد)

مثل پرواز"شش"

روز موعود رسید.روزی که بخودم قول دادم پرواز کنم. 

 

چقدر زود شروع شد.هنوزم مضطربم،دودلم.اون همه اشتیاق حالا تبدیل به ترس شده.چرا؟ نمیدونم.هنوز نشستم و کاری نکردم. 

 

یجورایی هم گشنم شده.مجبورم صبر کنم تا پدرم برگرده.دلم میخواست خودم میرفتم دنبال غذا.اینجوری مجبور نبودم هر چی بهم میدن بخورم،چیزی که دوست داشتم میخوردم. 

 

از بال زدن طفره میرم.بهر بهونه ای میشینم یا چرت میزنم.یک سنگ افتاد پایین.داره قل میخوره میره به سمت دریا.بشینم نگاهش کنم ببینم آخرش چی میشه... 

 

...چرا اینجوری شدم.اصلا رغبت نمی کنم بال بزنم.عجیبه.بهتره قرارمو ببرم به فردا.وقت زیاده.فردا حتما می پرم...آره...بخودم قول میدم که فردا پرواز کنم.احتمالا هوا هم بهتر میشه.آفتابم گرمتر میشه...یعنی میشه؟...امیدوارم

 

(ادامه دارد)

مثل باران،مثل آب

دنباله داستان برای یک شب و روز دیگه. 

 

داشتم تلویزیون یا همون تلوزون خودمونی را نگاه می کردم.قطعه ای از آهنگ آلبوم "باران عشق

 را پخش میکرد. 

 

امشب گفتم یکم بیشتر گوش کنم،رفتم سراغ ام پی تری هام و دارم گوش میدم و می نویسم. 

 

واقعا بارانی از عشق بهمراه داره.در هر ضربه ای که به کلیدهای پیانو میخوره شوری از معرفت و معنویتو میشه حس کرد.دیگه کاری از این بزرگوار ندیدم،منظورم آهنگ سازشه.امیدوارم شور عشقش دوباره با صدای ملکوتی پیانو گره بخوره و من دوباره اینو بشنوم. 

 

همراه با صدای باران،تیکه ای که با صدای باران شروع میشه قلبم پرواز می کنه...هم به درد میاد. 

 

بدرد میاد از کاری که اهریمن با قلب انسانها انجام میده.از ظلمی که یک انسان نسبت به همنوع خودش میکنه.از گمراهی ها،از ظلمت این دنیای مادی. 

 

خدایا می دونم که دقیق ترین و ظریف ترین کارها را انجام میدی و عدالت با وجود نورانی تو تعریف میشه.نمیدونم چرا دلی به من دادی که در برابر بنظر بی عدالتی ها اشک در چشمانم حلقه بزنه. 

 

میدونم،آره،میدونم با این قلب همدرد کسانی میشم که از عدالت تو نا امید شدن.سرنوشت چه بازیها که نداره. 

 

راز و نیاز.از من گفتن،از تو سکوت معنی دار...تو میدونی که همه چی درست سر جای خودشه. 

 

پس اصلا فکر نکن که چی میگم یا چقدر غمگین میشم.اشک هام هم فقط میریزم بخاطر اینکه آرام تر بشم.بمن فکر نکن،به کارهای خودت برس.من همچنان عاشق جاودانی تو هستم.دلم میخواست مثل بابا طاهر باهات حرف بزنم.اما بلد نیستم شعری بگم که بین خودم و خودت فقط نور باشه.فقط می نویسم مثل پاکی آب. 

 

این فقط درددل بود.فکر نکنید مشکلی برام پیش اومده.الان خیلیم خوبم.یجورایی پروردگار عالم شعله دلمو فوت کرد که شعله ور بشه.همین. 

 

برکت باشد.