نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

روز من

همیشه تو ذهنم یک پلی مجسم میشه،وقت هایی که وقت می کنم تفکر کنم،من بالای اون هستم و به خیابونی که از زیرش میگذره نگاه می کنم. 

 

من ناظر ماشینهایی هستم که عبور می کنند،بزرگ و کوچک،قدیمی و جدید،ماشینهایی بزرگ و جدید که ماشینهای کوچک از کار افتاده را به قبرستان ماشینها می برند. 

 

من نظاره گر هستم... 

 

...و صدایی مثل یک موسیقی ذهنمو پر می کنه 

 

و به این فکر میکنم که جدا از تمام دغدغده های فکر و زندگی من چجور موجودیتی هستم... 

 

و فقط یه پاسخ همیشه در ذهنم زنگ میزنه...من یک روح فنا ناپذیرم. 

 

همه چیز میاد و میره و من هنوزم هستم...قراضه نمیشم،دور انداخته نمیشم،همیشه روی اون پل هستم و باد همیشه میوزه...و آفتاب... 

 

یه روزی تمام کسایی که دور و برم هستند را از دست میدم،و من هستم.جاده زیر پل حالا رودخونه ای شده و پل هنوز همونجا استوار باقی مونده...  

 

و موجودیت من با اون پل تعریف میشه... 

 

میدونم که درک این مطالب براتون سخته ولی اصل ماجرا خیلی غیر قابل هضم تر هست. 

 

اینکه به جز خدا،رب،ا...،یهوه،اهورا،سوگماد...هر چی تو بنامی،بقیه چیزها بی ارزش هست. 

 

بی ارزش 

 

بی ارزش 

 

بی ارزش

  

بی ارزش 

 

بی ارزش 

 

بی ارزش  

بی ارزش 

 

بی ارزش 

 

بی ارزش

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
آواتار یکشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:03 http://www.jvmt.blogfa.com/

سالها با پدرم روی اون پل حرف میزدیم.

این پل روی یکی از اتوبانهای شلوغ غربی تهران قرار داشت. خاطره اش از بچگی توی ذهنم بود که مرتب هر هفته خانوادگی میرفتیم سمت طبیعت و عشق من نشستن کنار پدرم و تماشای رانندگی او بود...
اون زمان این پل برای من نماد مرز گذشتن بسوی رهایی بود.

اما توی رویا میدونستم این همون پل معروف صراطه! پدرم برای دیدار من از اونور می اومد ولی من حق نداشتم از پل رد بشم و همیشه همون بالا ملاقات میکردیم.

صحبتامون اینقدر مفصل بود که چیزی یادم نمی موند. ولی گاهی همینطور که روی نرده ها تکیه داده بودیم و به شکوه ارتفاعات اطراف نگاه میکردیم من سرم گیج میرفت و برای لحضاتی دوباره به خودم می اومدم میدیدم صب شده و تا شب بعد باید انتظار میکشیدم و به محض خوابیدن دوباره روی اون پل از گیجی در می اومدم.

پدرم به این حالت من عادت کرده بود و خیلی آرام نظاره گر تغییر کالبدها و اجبار من برای رفتن و برگشتن بود. سالها بعد از این ماجرا فهمیدم که اون پدرم نبود!

اک نامو نارایانایا

کانال دو حرف بزن ما هم بفهمیم!

این همون افسانه نارنیای خودمونه؟!

"در پناه پروردگار" مگه عیبی داره که انقدر قلنبش میکنی؟



....پدر،مادر.سوژه دادی بهم...

جوینده ی حقیقت یکشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 19:52 http://www.7rozane.blogfa.com

سلام :

وای خدای من چقدر اواتار زیبا گفتند خوب من میخواستم یه چیزی بگم ولی چیزی به ذهنم نمیرسه .

شرمنده ی اخلاق مهندسی .

با مهربانی و محبت به روی پل برو و شاد باش از اینکه انجایی و داری به مقصدت نزدیک میشی .

پسرآزاد پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:38 http://goldenwisdom.blogfa.com

عالی بود

برکت باشد

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد