نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

حمایت

چرا باید از استاد پیروی کرد ؟ استاد ، یکبار این راه را رفته و حالا برگشته تا چلا را از

مسیری که خود با آن آشناست ، ببرد و اینگونه چلا از خطرات راه در امان است ؛ از

گم شدن و فریب خوردن .

مهمترین کاری که استاد پس از راهنما بودن ، برای چلا می کند ، ترغیب او به ادامه ی

مسیر است . شاید در ظاهر، استاد ، هیچ دخالتی در روند کار چلا نکند ، امّا در نهان و

به شیوه هایی که برای هر چلا ، متفاوت است ، او را به ادامه ی مسیر تشویق می کند و

در جاهایی که چلا ، خسته شده و می اندیشد که دیگر انرژی پیشتر رفتن را ندارد ، این

دست های نامریی استاد است که او را به پیش می راند و مانع توقّفش می شود .

در ابتدا ، استاد از چلا ، مانند کودکی محافظت می کند ، امّا به تدریج که چلا در راه

بزرگ می شود ، حمایت های استاد ، شکل پنهانی تری به خود می گیرند و چلا ، آماده

می شود که مسؤلیّت ادامه ی مسیر را به عهده بگیرد . امّا ، تا مسافت زیادی پس از

آنکه چلا می اندیشد که دیگر استاد او را کاملاً رها کرده و خودش به تنهایی مسیر را

ادامه می دهد ، هنوز استاد او را زیر نظر دارد و اگر لازم شد ، از او حمایت می کند ؛

خیلی پنهانی ، طوری که چلا متوجّه نشود . 
 
با عشق

معشوق

وا می نهد نهادنی ها را...

به جان می خرد ناگفتنی ها را...

همه را بحر نویدی، سخنی و یا اشاره ای

و چه ساده دل است او...

ساده دلی عاشق

ساده دلی بی دل برای یافتن دلی عاشق

تا مگر راهی به سوی معشوق

در بند سایه ها اسیر است.

یارای مقابله با پوچی و نیستی را ندارد.

در اعماق چاه های درون غرق است...

و ناگهان...

از آنسوی نیستی به این سوی هستی پا می نهد.

جانی دوباره می گیرد...

و حال وقت پرواز است، صعودی بی نظیر به ورای سرزمین های دور،

به آن سوی نیستی!!!

رنج سازنده

رنج ، روح را برای پذیرش پیام استاد ، آماده می کند . قرار بر رنج کشیدن نیست ، امّا ذات

حضور در طبقه ی فیزیکی ، رنج آور است . مراقبت از جسم ، با احساسات مختلف سر کردن

و مشاهده ی انحرافات ذهن . و بزرگترین رنج ، دوری از خانه ی پدری است ؛

طبقه ی  روح .

رنج ، به روح ، تواضع و نرمی می آموزد و روح را متوجّه حقیقت اصلی زندگی می کند .

اینکه پشت همه ی این جار و جنجال ها ، باید یک کار اصلی و به درد به خور در زندگی باشد

که همان خودشناسی و رهایی از این زنجیره ی درد و مرگ است . بی رنج ، روح فراموش

می کند که کجاست و برای چه  

 

و غرق در لذّت های زندگی می شود و به فکر رفتن از این جانمی افتد .

رنج سازنده ، رنجی که ما را به فکر فرو برد و دنبال فلسفه ی زندگی برویم و کنکاش کنیم

برای شناخت خود و جهان پیرامون .
 

 

با عشق

سراب یا واقعیت!!؟؟



گاهی تمامی رویاهایم را روی آب میبینم،

سرابی بی انتها که آن را می پروراندم،

و گاهی...

گویی همه به واقعیت بدل شده!!!

راستی چیست این فاصله؟

سراب و واقعیت در تلاقی با یکدیگر به کجا می رسند!؟...

عشق

عشق یکی از تصفیه کننده های روح است که می تواند راحت تر از روش های دیگر ، روح

را از ناخالصی ها ، پاک کند و آماده برای درک حقایق معنوی گرداند .

روش های دیگر ، مانند انواع ریاضت ها و دوره ها ، با سختی و خشونت بیشتری روح را

پاک می کنند ، ولی عشق ، به نرمی و ملایمت ؛ که این البتّه هم خوب است و هم بد . در ابتدا ،

خوب است و در انتها ، بد .

اینکه یک روح ، کدام روش را برای خالص شدن برمی گزیند ، به زندگی های گذشته و

مسیری که روح تا الآن پیموده ، برمی گردد . روح در هر زمینه ای که تجربه داشته باشد ،

همان را ادامه می دهد .

راه عشق ، روح را به ملایمت از ناخالصی ها می زداید ، امّا خود می تواند به مانعی برای

پیشرفت روح بدل شود . روح عاشق ، نمی تواند خیلی دور برود . نمی تواند دل بکند و

نمی تواند سختی های ادامه ی مسیر را تحمّل کند . در زندگی استادان ، به ترکیبی از این دو ،

از ریاضت و عشق ، برمی خوریم . عشق به استادشان وتحمّل ریاضت هایی که او برایشان ،

معیّن می نموده . و همین سختی ها ، روح را آماده می کرده که به وقتش از استاد ، دل بکند و

به ادامه ی مسیر برسد . اگر قرار بر عشق بود ، روح نمی توانست دوری استاد را تحمّل

کند و پیش او می ماند و راهش را ادامه نمی داد .

تحمّل رنج ها و ریاضت ها ، روح را قوی می سازد که مسیر را تا درجات بالایی ادامه

دهد . 
با عشق

درمان ..

درمان

 ترس ما را از رسیدن به مقصود باز می دارد .

ترس چیست ؟ ترس ، قسمت هایی از ذهن است که ابرهای سیاهی روی آن را پوشانده و مانع رسیدن نور از روح می شود .

این ابرها چیستند ؟ ابرهای سیاه ، خاطرات ناخوشایندی هستند که روی ذهن سایه افکنده اند .   وجود ابرها را ، سرمای احساسات برای ذهن باور پذیر کرده . 
 خاطرات بد ، با احساسات  همراهشان ، محیطی مخوف برای ذهن به وجود می آورند که در آن ، ذهن ، زبون و ناتوان  اسیر شده و توان خروج از این وضعیّت را در خود نمی بیند . 
 
 شاید قفل درب این سیاهچال ، به نازکی پر یک پروانه باشد ، امّا ذهن نمی تواند آن را بشکند . چون آن را باور کرده ، چون احساسات هم آن را تأیید می کنند و چون نوری از روح که حقیقت را می داند ، به ذهن نمی رسد و ذهن ، نمی تواند تصمیم گیری کند .

روح چه می کند ؟ روح ، با استاد ارتباط برقرار می کند و استاد ، با توجّه به نوع بیماری ذهن ، تدابیری می اندیشد تا توسّط روح اجرا شوند و روح ، با اجرای این دستورات ،  هم آگاهی غلبه بر مشکلات ذهن را به دست می آورد و هم قوی و با تجربه می شود که بتواند راه معنوی را ادامه دهد ، تا طبقات بالا ، حتّا پس ازآنکه مشکلات ذهن حلّ شد .

در واقع ، اوّلین بیماری که روح درمان می کند  ، ذهن خودش است  که تجربه ی درمانگری را به روح می دهد و روح از آن پس و با کسب تجربه ی بیشتر از همراهی با استاد ،

می تواند به دیگر روح هایی که در کار درمان ذهنشان هستند ، کمک کند .
 
با عشق .