نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

حلقه های اتصال ....

در زندگی حلقه های اتصالی برای روند و جهت


رشد ما وجود دارد .


اغلب ما در همان زمان وقوع از انها اگاه نیستیم


و بعد ها وقتی به مراقبه نشستیم ریسمان طلایی


روح الهی را میبینیم .


در زندگی ما باید یاد بگیریم تا از این حلقه های اتصال



اگاه باشیم


برکت باشد .



پایان هر چیزی همان جایی است که توجه از آن سلب می شود.


پدر (2)

حال غریبیست....بگذریم...  

  

وقتی به عنوان یک بزرگتر و با تجربه تر به یه کودک نگاه می کنی اون کوچیک و بی تجربه به نظر میاد.  

  

ولی این نیم وجبی با جهت دهی مناسب شگفتی می آفرینه.اون بازیگوشه،هر چیزی که به نظرش قشنگ بیاد حواسشو پرت میکنه.  

  

یک عمر دنبال بازیچه هاش خودشو در اتاقش حبس مینکه یا با عروسک بی جانش به رختخواب میره و همدم برای خودش میتراشه طوری که اگه ازش بگیریدش دیگه نمیتونی بغض و گریه هاشو فرو بنشونی.وای....  

  

بخاطر اینکه اون هنوز خیلی چیزها را نمیدونه فقط میتونی به کاراش نگاه کنی،بعضی موقع ها بخندی یا اینکه دعواش کنی...ولی ندونستنش باعث میشه که نتونی خیلی چیزها را بهش یاد بدی.دست نزن،ننداز....بشین،نرو،نکن،جیغ نزن.....وای  

  

این تنها کاریه که میتونی از بیرون دنیایی که اون برای خودش ساخته براش انجام بدی تا حداقل بتونه حتی خیلی ناچیز راه درست و بدون دردسر را پیدا کنه.هر چند که بی تجربه بودنش،احساساتش بر قدرت تفکرش غلبه میکنه و خیلی جاها به بیراهه میره.  

  

تو فقط میتونی نظاره گر رشدش باشی.  

  

  

ارتباط ما انسانها با خدا هم مثل همین اتفاقات میمونه.تا وقتی بی تجربه هستیم فقط داریم به بیراهه میریم و فقط میدونیم که کسی داره ما را هدایت میکنه.  

  

پدر دلسوز ما،.....،پدر واقعی،.....،فقط میتونه نظاره گر کارهای بی دلیل ما باشه تا روزی بالاخره بفهمیم که داریم فقط با بازیچه هامون بازی میکنیم.و وقتی نظرمون جلب بشه،اونوقته که به حرف میاد و میدونه که گوش میدیم راهنمایی میشیم.فقط یه کلمه یا یه جمله،یه ترانه،یه آهنگ،یک نور،یک رنگین کمان،یه غروب.....همه و همه نشانه های وجود پدر واقعی هست.  

  

پدری که دلسوزانه نظاره گر رشد فرزندش هست و وقت میزاره تا پرورشش بده و بالندگی اونو ببینه.پدری که زمینه رشد و پیشرفت را فراهم میکنه و بر خلاف پدر از همه جا بی خبری مثل من دقیقا میدونه که چه اتفاقی قراره بیوافته و برنامه اصلی چی هست.  

  

پ.ن:اگه در مورد کلمه پدر حساسین(مثلا شما خانما) بجاش مادر را قرار بدین...!!!!

پدر

راجب اینکه بتونم مسئولیت داشتن یه بچه بازیگوش و دم دمی مزاج را به عهده بگیرم خیلی فکر کردم.اینکه روزی پدر نام بگیرم.  

  

تمام کاری که میتونم انجام بدم اینه که سرمایه ای داشته باشم تا بچه یا بچه هام در آینده راحت زندگی کنند.یا اینکه جوری بار بیارمشون که مفید باشند و به جامعه خدمت کنند.  

  

این نهایت کار من هست.غافل ازینکه خدای قادر و توانا نقشه ها کشیده برای این روح به نظر کوچولو که وارد دنیای ما شده.چیزایی که من نوعی خبر ندارم چی هست.هرچه قدر هم تلاش کنم بازم درصد بیشتر اتفاقاتی که قراره بیوافته اتفاق می افته.  

  

من پدر واقعی ،ظاهرا،آیا میتونم خودمو در رشد معنوی کودکم شریک یا سهیم کنم؟   

  

...ادامه دارد...

روز من

همیشه تو ذهنم یک پلی مجسم میشه،وقت هایی که وقت می کنم تفکر کنم،من بالای اون هستم و به خیابونی که از زیرش میگذره نگاه می کنم. 

 

من ناظر ماشینهایی هستم که عبور می کنند،بزرگ و کوچک،قدیمی و جدید،ماشینهایی بزرگ و جدید که ماشینهای کوچک از کار افتاده را به قبرستان ماشینها می برند. 

 

من نظاره گر هستم... 

 

...و صدایی مثل یک موسیقی ذهنمو پر می کنه 

 

و به این فکر میکنم که جدا از تمام دغدغده های فکر و زندگی من چجور موجودیتی هستم... 

 

و فقط یه پاسخ همیشه در ذهنم زنگ میزنه...من یک روح فنا ناپذیرم. 

 

همه چیز میاد و میره و من هنوزم هستم...قراضه نمیشم،دور انداخته نمیشم،همیشه روی اون پل هستم و باد همیشه میوزه...و آفتاب... 

 

یه روزی تمام کسایی که دور و برم هستند را از دست میدم،و من هستم.جاده زیر پل حالا رودخونه ای شده و پل هنوز همونجا استوار باقی مونده...  

 

و موجودیت من با اون پل تعریف میشه... 

 

میدونم که درک این مطالب براتون سخته ولی اصل ماجرا خیلی غیر قابل هضم تر هست. 

 

اینکه به جز خدا،رب،ا...،یهوه،اهورا،سوگماد...هر چی تو بنامی،بقیه چیزها بی ارزش هست. 

 

بی ارزش 

 

بی ارزش 

 

بی ارزش

  

بی ارزش 

 

بی ارزش 

 

بی ارزش  

بی ارزش 

 

بی ارزش 

 

بی ارزش