نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

نیاز

نیاز ، اصلی ترین مانع در راه رسیدن به آرامش و سکوت درونی است . نیاز ، هیجان تولید

می کند و هیجان ، دشمن آرامش است . کم کردن و به تدریج از بین بردن نیازها ، باعث

آرامش می شود .

در این راه ، باید نیازهای اساسی را شناسایی کرد و نیازهای غیرواقعی را حذف کرد ، ولی

اصلی ترین کار ، از بین بردن احساس نیاز است . باید چیزی را خواست ، بدون هیجان و

بی قراری نیاز . و برای رسیدن به این مرحله ، باید دل کندن را آموخت ؛ دل کندن از

همه چیز و همه کس .

باید یاد بگیریم بدون نیاز و احساس وابستگی ، چیزی را بخواهیم . وابستگی باید از بین

برود ، حتّا وابستگی به خدا . این را باید تمرین کرد و یاد گرفت .  

برای داشتن معبد تنهایی ، باید طناب هایی که ما را به بیرون متّصل کرده ، قطع شود ، وگرنه

هروقت که شما می خواهید لحظه ای در معبدتان تنها بنشینید ، این طناب ها ، شما را به

بیرون می کشند .

نیازهای جسمی را باید بی هیجان برآورده کرد ، خوردن ، خوابیدن ، ... و نیازهای ذهنی

و احساسی را باید از بین برد . زیستن بی نیاز ، زیستن در آرامش و به سر بردن در

معبد تنهایی است .

شعر

باز درونم آبیست

باز درونم نور هست

میپرم بالاتر

شاید آن گوشه نیلی رابتوانم که گرفت

شاید که به پایین سر بخورم

به میان سفیدی طوسی

یا کمی پایینتر

انعکاس آبی

تا نفس می آید

پر میشوم از خالیو خالی تر

که شاید بفهمم که آن نور کجا بود

از کجا می آمد

که درونم لانه ای ساخت

لطیفتر از مه صبح

سبکتر از پر

و چنان سنگین شدم و

فروریختم و

سبکبال شدم و....

....بر باد شدم ،گره ای با ابدیت خوردم


تولد

سلام به زندگی

سلام به فکر آزادی

سلام به پرواز ذهن

سلام یعنی درود

درود به آبی دریا

درود به کهکشان پر ستاره

درود به قلب تپنده زندگی

سلام به به نام خدا

سلام به سبزی سرو بلند

سلام به باد

درود به صدای پیانوی عشق

سلام یعنی برگشتن به زندگی همونطور که خودت خواسته بودی و فرمان داده بودی تحت سرپرستی کسایی که از پنجره خانه تو به ما نگاه میکنن یا از فانوس بلند تو نور به اطراف پراکنده میکنن تا در آخرین دوردستهای تاریکی هم کورسوی عشق به چشم گمراهان برسه تا راه بازگشت به خانه تو همیشه مشخص باشه

سلام به استادان بزرگ نام تمام اعصار

تنهایی

تنهایی  

تنهایی ؛ تنها معبدی که روح را برای ملاقات با حقّ ، آماده می کند. در این معبد ، روح به 

آرامش می رسد و می تواند از درون خود ، انرژی لازم برای حرکت به سمت مقصد را

جمع آوری کند . 

تنهایی ، لازمه ی راه معنوی است . چرا ؟ چون ، برای حرکت  ، باید صدای او را شنید

تا مسیر را پیدا کرد و تنهایی ، صداهای دیگر را از ذهن و یادهای دیگر را از

قلب بیرون می برد و سکوت ، ایجاد می کند در ذهن و قلب ؛ سکوت ذهنی و سکوت

احساسی . و هر چه این سکوت عمیقتر باشد ، صدای او واضح تر و حرکت ، مشخص تر

 و سریع تر می شود .

شاید حالا ، صداهای وجودمان ، صدای جسم ، ذهن و احساس ، در حدّ نعره باشد ،

به تدریج از اوج این صداها می کاهیم تا به سکوت برسیم .

 تنها کسی که تنهایی ما را برهم می زند ، خودمان هستیم .

برای رسیدن به تنهایی ، باید از خودمان تنها شویم ، از شلوغی های وجودمان و آنگاه

که خودمان را تنها کردیم ، این معبد خود ساخته را می توانیم با خود ، به شلوغ ترین

مکان ها و به  بلندترین صداها ببریم و معبدمان همچنان پابرجا باشد و ما درون آن ،

تنها . (شبدا ) 
 
با عشق

غذای روح

غذای روح 

 

روح در شبدا زندگی می کند . در نور و صوت الاهی . از آن تغذیه می کند و پرورش می یابد.

بدون شبدا ، روح گیج و منگ است ، گم شده و سرگردان است . منبع تغذیه اش را از دست داده

و گرسنه است . و برای سیرشدن ، سراغ  هر چیزی می رود . مثل کودکی که گرسنه است و

و نمی فهمد و می خواهد با آت آشغال و هله هوله ، خود را سیر کند . سیر نمی شود و اشتهایش

را نیز برای غذای اصلی از دست می دهد و بیمار می شود ، از آن آشغال هایی که غریبه ها ،

برایش درست کرده اند . و غذای مادرش را که با عشق برایش آماده کرده ، نخورده و ذایقه اش

عوض می شود و دنبال غذای بیرون می رود . غذاهایی که سموم و بیماری ها را در تن او ،

گسترش می دهند . و در نهایت ، مرگ و نابودی است . سرطان و سکته و جوانمرگی و... .

و چقدر سخت است ، ذایقه ای که  به بد عادت کرده ، دوباره به مسیر طبیعی خویش برگردد .

وقتی کسی معتاد کوکاکولا شد ، خوردن آب صاف و ساده ، چقدر برایش سخت می شود ؟

حتّا خوردن یک لیوان دوغ .

و روحی که ذهن منحرف و بیمار ، او را به ده ها منبع تغذیه ی مسموم ، آلوده کرده ، چقدر

سخت است که بیاید و دوباره ، سرسفره ی پدرش بنشیند . او مسموم شده از توجّهات بیخودی

گرفتن و کردن ، مسموم شده از شنیدن بیهوده و گفتن بیهوده تر ، از غروری که به جای 

معصومیّت آمده ، مسموم است ، از دروغی که ترس هایش را می پوشاند ، مسموم است .

از شهوت ، مسموم  است ، از آلودگی های دنیا مسموم است ، از اینکه دیگر آن روح پاک

نیست ، مسموم است ، ...
(شبدا ) 
 
با عشق

ندای حق

ندای حقّ

یکی از بزرگترین دغدغه های روح ، رهایی از گرداب روزمرّگی است . مرگ در چنگال

خواسته های ذهنی . خواسته هایی که از فرط تکراری بودن و دستمالی شدن ، حال روح را

به هم می زنند .

روح باید چه کارکند ؟ چگونه کنار بیاید با این همه پایینی و پستی ؟ تا مقداری لازم است .

مقداری که به کار رفع حوایج روزمرّه و نیازهای عادی بشری می آید . ولی بیشتر از آن چه ؟

کارها و رفتارهایی که فقط توجیهی برای ماندن در این دنیاست . طرفداری از یک تیم ورزشی

تا حدّ مرگ ، غوطه ور شدن در رفتارهای جنسی ، خود را به دامان مشروب و موادّ مخدّر

انداختن ، یا نه ؛ خیلی ساده تر ، شهوت خرید ، غصّه ی گرانی و کمبود اجناس را خوردن ،

در اخبار سیاسی و حوادث و مد و سینما غرق شدن ...  که هر کدام پرده ای روی روح

است . سنگی بر مزار روح  و روح ، مدفون می شود .

باید چه کار کرد ؟ چه تدبیری روح را می رهاند از پوچی و نابودی ؟

این جاست که ندای حقّ به داد روح می رسد . ندای حقّ ، دست روح را گرفته و او را از

منجلاب ذهن ، بیرون می کشد .

ندای حقّ ؛ ذکر مداوم نام استاد و خدا . تکراری که روح را از شرّ تکرار بیهودگی ها ،

نجات می دهد . ( شبدا ) 
 
با عشق .

مرزهای آزاد (چندمی؟)

در تاریکی شب ذلمات ، شبی که عوامل تاریکی هر کورسوی نوری را ردیابی میکنن و به اعماق تاریکی پایین میکشن تا خاموش بشه ، تا آ فتابو نبینه....


پس اونا منتظر درخشش ستاره ها میشینن تا شکارش کنن...


تنها نور فرا بنفش مایل به آبی از دیدشون پنهان میمونه


تمرین میکنم تا با این نور بدرخشم تا مرز خورشید