نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

نیروی زندگی بخش

شاید چند روزی نباشم،زود برمی گردم... 

 

وقتی به آهنگی که مورد علاقمه گوش میدم چیزی که ماهیتش برام شک برانگیزه وجودمو تسخیر می کنه،مثل یک نیرو یا انرژی. 

 

جالب اینجاست که حسم اینه که وقتی وجود منو لبریز می کنه واقعا لبریز میشه و به اطراف پراکنده میشه.هنوز تو مرحله ای نیستم که بدونم تاثیرش بر محیط اطرافم چیه،ولی تقریبا میدونم از چی ساخته شده. 

 

احساس شعف میده.اطمینان ایجاد می کنه و امنیت.میدونم که مقدسه و سعی میکنم وجودم شفاف باشه تا در من بدرخشه یا بدون آلودگی از من جاری بشه. 

 

میخوام اینطوری باشم.یک آدم درست،چون من اشرف مخلوقاتم.مقامی که راحت بدست نیومده. 

 

تبارک الله احسن الخالقین...

 

برکت.

حرف دل

دلم میخواست هرچی دلم میخواست می نوشتم.اما... 

 

یاد بهلول افتادم،دیوانه شد که هرچی دلش خواست بگه و مهم نباشه که مردم چی میگن،بالاخره حرف دلشو میزد. 

 

حرف دل گالیله نزدیک بود به قیمت جونش تموم بشه.یقین پیدا کرده بود که زمین دور خورشید میگرده و کلیسا که ادعای نائبین مسیح را یدک می کشید،مرد حق،اونو متهم به کفرگویی کرد. 

 

وای،زیادن کسایی که به خاطر زندگیشون حرف دلشونو نزدن.بعضی ها هم گفتن؛منصور حلاج.قیمت حرفش جان شیرینش بود. 

 

حرف دل من=نیروی بی پایان 

 

دلم میخواست هرچی دلم میخواست می نوشتم.اما... 

سلطان جنگل

داشتم فکر می کردم سلطان جنگل لقب خوبی برای شیر  هست یا نه. 

 

اصلا سلطان دارای چه ویژگی هایی باید باشه؟ سلطه داشته باشه،چجور تسلطی؟ زورگویی؟  

 

قدرت داشته باشه؟ بنظرم فیل از همه قوی تره،نه؟ 

 

زیبایی و وقار؟ یال و کوپال؟ فکر کنم ببر شکیلتره،نه؟ 

 

اصلا کی به فکرش رسید که این موجود باید شاه حیوانات باشه؟ 

 

حالا یک مسئله جالب نظرمو جلب کرد،وقتی شیر به شکار میره از استراتژی حمله گروهی و کمین کردن و درست حرکت کردن استفاده می کنه.پس باهوشه و از خردش استفاده میکنه،بر خلاف شکارش که بی عقلیش کار دستش میده. 

 

فرقش با ببر همینه،کار گروهی،اهمیت دادن به همنوع. 

 

این سلطان ما خیلی هم شجاع هست میگی نه؟ برو یکی از توله هاشو بردار،البته تو حیاط وحش نه تو اسارت و ازین حرفا (زرنگ بازی در نیار). 

 

فقط اینایی که گفتم یک نکته بزرگ داره اونم اینه که این جریانات مربوط به شیر نر یال دار نیست! همون سلطان جان خودمون،مربوط به ماده شیر هست! 

 

فکر کنم "ملکه جنگل" برازندش باشه؟   

 

خرد و شجاعت.میخوام هردوشو داشته باشم البته نه برای سلطان شدن یا زبونم لال ملکه شدن!!

 

چهار دیواری

تو فکر یک سقفم. 

 

این بالایی یک تبلیغه اما برای من یک یادآوری بود.یاد جایی افتادم که تو فکرم ساخته بودم.می نشستم داخلش...یکم توضیح بدم؛یک مکان مقدسه،هشت ضلعی،سبکه معابد،آره گنبد فیروزه ای داره،رنگ دیواراش صورتیه خاکیه کمرنگه.در نداره،ولی پرده ای نامرئی جلوی ورودیه که از ورود افکار ناخواسته و بیخود جلوگیری می کنه،و مزاحمها.درونشو شیریه کم رنگ زدم. 

 

آرامشی دارم وقتی داخل هستم.فکرای عجیب غریب به سمتش میان و به پرده میخورنو با نورافشانی از بین میرن مثل برخورد شهابسنگ ها با جو زمین. 

 

اصلا برای چی ساختمش؛میخوام متمرکز بشم.میخوام به کسی که منو خلق کرده فکر کنم و به اینکه چرا خلق شدم.یکمم نیایش میکنم،یکم بیشتر. 

 

یه مدتی فراموشش کرده بودم.تو باد و بارون یه مقدار خراب شده بود.دیروز و امروز وقت گذاشتم ترمیمش کردم چون خیلی بهش نیاز دارم.به آرامشش،به سکوتش. 

 

سعی می کنم دیگه خراب نشه.نشستم و به ورودی نگاه می کنم.یه نفس عمیق....

هدف

می پرسم. 

 

از یکی دیگه شاید بهتر بدونه. 

 

هنوز برام جا نیافتاده.دائم گمش می کنم. 

 

میدونی،آخه تکرار نمیشه.رفتن به اونجا رو میگم؛هدف. 

 

وقتی سر نمزنم یادم میره.حتی بعضی موقع ها خاطرات شیرینی هم که ازش داشتم فراموش میشه. 

 

تو آدرس هدف را میدونی؟ کدوم خیابون،کوچه،محله؟ اصلا رفتی ببینی چه خبره؟ نمیدونی کجاست؟.... 

 

هیس....دارم گوش می دم.صدای آشنا میاد.یک آهنگ که فکر کنم اونجا شنیدم؛هدف. 

 

یخورده گنگه.خیلی آرومه.باید ساکت باشم تا بهتر بفهمم..............شاید بتونم منبع رو پیدا کنم.آره این زمزمه از هدف میاد.  

 

فکر کنم چیزی دیدم...یه نور.نور آشنا.آره آبی رنگه،نه شایدم سبزه...مطمئن نیستم رنگشو درست فهمیده باشم.باید بیشتر دقت کنم. 

 

........ 

 

خسته شدم،زیاد گشتنم نمیشه،بدتر کسل شدم.بهتره ولش کنم،شاید فردا پیداش کردم. 

 

خورشید...فعلا دم دسته،گرم شدم،دلپذیره.تا چند سال دیگه نور میدی؟یک میلیون سال دیگه؟چرا حرف نمیزنی؟ خل شدم.....شاید.... 

 

هدفو پیدا می کنم،قول میدم...قول...                         ....

 

سبک بال

بازی روزگار ما رو در پیچ و تاب کوچه های ناشناخته دنیا قرار میده.گم میشیم،بعضی وقتها برمیگردیم سر جای اول. 

 

خدا میدونه چقدر مشغولیت فکری ساخته شده تا دید ما را از هدف اصلی زندگی در این دنیا دور کنه.صبح بلند میشی برنامه ریزی می کنی تا شب که برگردی راحت دراز بکشی،لم بدی،چایی بخوری.اما نمیدونی که روزگار نقشه دیگه ای برات کشیده و برنامه هاتو نقش بر آب میکنه. 

 

میخوای ساعت 5 تعطیل کنی طبق معمول،دست بر قضا یک آشنایی میبینتت،مجبوری بمونی بهش گوش بدی.وای ساعت 6 شد.میای بری با اتوبوس و مترو بری یا ماشینت،برق قطع میشه،لاستیک پنچر میشه،پشت ترافیک گیر میکنی.ای بابا ساعت 7 شد. 

 

بالاخره رسیدم،ای وای نون یادم رفت.بیست تا پله رو اومدی بالا.میری نون وایی،وای چه صفی! 

 

تلفن زنگ میزنه،فامیلت مریض شده،فردا مهلت چک داری.وای شهریه مدرسه. 

 

امروز مثل یک پرنده سبک بال احساس پرواز می کردم.رفتم بیرون یک دوری زدم.فقط نگاه کردم.به زندگی،به مردمی که اطرافم در فکر بودن.فکر اینکه چطوری روز را تموم کنن و شب برگردن به خونه بخوابن. 

 

من فقط امروز سریال زندگی را نگاه کردم.توش نقشی نداشتم.بدون فکر کردن و دل مشغولی روزم شب شد.هدفم از زندگی چیه؟  

 

نمیخوام دوباره "گیم اور" بشم....

تولد دوباره

با خودم فکر میکردم اینهمه چیزهای جورواجوری که یاد گرفتم به چه درد میخوره. 

  

یکیش همین نوشتن بود.چقدر سر اینکه موضوع انشاها سخت بود ظاهرا اذیت شدم.الآن ولی بخاطر همون جمله بندیها و کلی دردسر مخصوصا سر امتحانات که وقتم تنگ بود میتونم اینجا یه چیزایی سر هم کنم. 

 

خیلی چیزا بود که منو آزار داد به ظاهر، مثل سخت گرفتن مادرم سر رعایت نظافت و پاکیزگی.ولی امروز خودم لذت می برم از اینکه همه چی برق بزنه،هم اینکه منضبط شدم در کارهام. 

 

ولی نیروی بی پایان دست بردار نیست.هنوز خیلی چیزا باید یاد بگیرم.به چه درد میخوره؟نمیدونم،اصلا به فکرمم نمیرسه که چی میخواد یادم بده.میخواد آماده بشم.برای یک تولد دوباره.چون خیلی چیزا هم داره یادم میره(مثل حیظ بودن!!). 

 

شبیه یه جور دگردیسیه.تبدیل کرم  پرزدار به پروانه ی زیبا. 

 

کلی چیز باید یاد بگیرم،وقت تنگه.دوباره آفتاب بالا میاد،سعی میکنم دوباره متولد بشم.