نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

سلام

سلام به همه 

 

سلام به تو 

 

سلام    به      تو 

 

سلام به            تو 

 

سلام به همه 

 

به احترام دوستی دست دراز کردم.چرا ذهنتو پریشان میکنی؟ چرا نمیتونی مثل یه بچه دستتو به نشانه اعتماد دراز کنی و بخندی؟ مثل یه بچه! انقدر بزرگ شدی؟

مرزهای آ زاد (شب)

سکوت شب اگه در دنیای متمدن نباشید که تا صبح شلوغی ادامه داره،وقت مناسبی برای تفکر انسان هست. 

 

که کی هستیم؟ بارها از خودم پرسیدم. 

 

که چی هستیم؟ پرسیدمو و به این فکر کردم که چیم که از پشت چشمهام دنیا را نگاه میکنم و اگه ببندم انگار دنیا و ضبط لحظه هاش متوقف میشه. 

 

چقدر زنده هستم و بالاخره یه روزی پا به سن میزارم و میمیرم.مردن چطوریه؟ چیه؟ نابودی؟  

 

اینهمه که گفتن روح داریم،دنیای پس از مرگی هم هست که حسابهامونو پس میدیم! مگه تو این دنیا نمیشه تصفیه حساب کرد؟ پس اینجا به چه کار میاد؟ اصلا چرا باید حسابی باشه که کتابی هم باشه؟ نمیشه نباشه؟ 

 

واقعا آدم اولی بخاطر یدونه سیب ناقابل جای بی حساب و کتابی را از دست داد و ما را آواره کرد؟ اگه اینطوره و یکی دیگه اینکارو کرده چرا ما باید تقاص پس بدیم؟ 

 

دارم فکر میکنم شب شلوغ باشه بهتره،چون دارم کم کم خل میشم از بس شب ها فکر میکنم. 

 

....شب بخیر.به خیر؟ چه خیری؟........

 

و اما عشق

وقتی که اصرار داری یه کاری حتما انجام بشه تو به عواقبش فکر نکردی ولی نیروهایی بر فکر تو واقفند نتیجه را میدونند و علاوه بر اصرار تو نمیزارند که شکل واقعیت به خودش بگیره. 

 

ولی چرا ؟ این نمیدونم چی ها چرا برای تو چنین می کنند؟چه رفاقتی در کار هست؟ چه عشقی میتونن داشته باشند که جلوی راهو سد کنند که توی خطر قرار نگیری؟ دوستان خدا؟ اونها کی هستند؟ چی هستند؟ 

 

وقتش نیست که یخورده فکر کنیم،تامل کنیم،ببینیم،ببینیم که تصادفی نیست اینها؟ معادله ریاضی نیست. قالب های فکری ما درکی نداره از این وقایع. 

 

شایدم مطلبم تکراری باشه ولی هر روز خدا،روز خدا،باهاش روبرو میشیم و بی تفاوت رد میشیم. 

 

اگه میتونستیم مثل نیروهای محافظ فکر کنیم.... 

 

........صبح ساعت 7.5 که با خودم قرار گذاشتم برم بیرون قراره از خیابون که رد میشم ماشین باهام تصادف کنه پس 7:35 دقیقه میرم.اه،چه موقع پنچری بود؟ ولی اگه پنچر نمیشد یاد این نمی افتادم که قراره از سر خیابون که رد میشم از اون دخترک فال فروش یک فال بگیرم.آیا دنیا به کام من هست؟ و و و ..... 

 

یه چشم به خدا و یه چشمم به کارهایی که قراره انجام بدم.تایید شدنش نشانه داره.باید یاد بگیرم نشانه ها را پیدا کنم و جهت حرکتمو اصلاح کنم.نمیشه؟

 

 

سال جدید ...

پیشاپیش برای سال جدید ارزوی برکت برای همه دوستان دارم


سال جدید سال اراهاتا نام دارد ( البته با اندکی تقلب از یک دوست خوب این رو فهمیدم )


اراهاتا یک راهنمای معنوی است . امیدوارم که رسالت این سال جدید گره از کار فرو بسته ما بردارد .


با عشق

مرزهای آزاد (دو)

کودکی که با اسباب بازی نظرشو جلب میکنی اول که کوچیکه فقط بازی کردن براش مهمه،ولی بزرگتر که شد بابت گرفتن هدیه تشکر می کنه،بزرگتر که شد میفهمه که کسی که هدیه میده چقدر ممکنه دوستش داشته باشه. 

 

دیگه وقتی از سن بازی کردنش گذشت به یاد اسباب بازیش میافته که اونو یه جایی رها و فراموش کرده.چیزی که زمانی با گریه و جیغ و داد اونو به رختخوابش می برد.و به یاد کسی می افته که بازیچه را براش هدیه آوورده بود.اون ارزشی را پیدا می کنه که قبلا بهش توجه نکرده بود. 

 

روابط مرد پارسی اگه بشه نامشو این گذاشت با زنش،همسرش مثل رابطه همون بچه هست با اسباب بازیش.وقتی خدواند اونو سر راهش قرار میده تا قسمتی از عشق خودشو به اون مرد نشون بده آزادش میزاره تا بازی کنه،شاید روزی عشق حقیقی را بدست بیاره.شاید سالها طول بکشه که اون ارزشو درک کنه و مراقب اسباب بازیش باشه. 

 

فقط یه فرق کوچیک داره،اینکه زن قصه ما اسباب بازی نیست و خودش یک انسان کامل هست و مرد به نوعی برای اون هم اسباب بازی حساب میشه! 

 

امیدوارم هیچوقت سرما نخورید و هذیون نگید!.... 

 

مرزهای آزاد(یک)

فعلا فقط یک تیتر نوشتم تا کلماتی که تو ذهنمه را بهم ببافم و بنویسم.تیترم برگرفته از وبلاگ یکی از دوستان عزیز میباشد.نقطه سر خط. 

 

اصولا قبل ازینکه انسان متمدن بشه روابط زن ها و مردها چطور بوده؟ از همه نظر منظورمه.خدا پرستی و دینداری چی؟ اگه از زمان آدم و حوا بوده و اگه واقعا اونها مادر و پدر همه انسانها هستند،چطوره که یه عده ای مثلا تو آفریقا سیاهند و یه عده ای تو آسیا زردند و بقیه سفیدند و قرمز و هر کدوم هم زبان خودشونو دارن؟ طبق نظریه یه نفر هم که اسمش یادم رفت اگه فرض براین باشه که آدم سیاه بوده و حوا سفید،از چهار بچه ای که آنها بدنیا آوردند سه تاشون سفیدند و یکیشون سیاه،قرمز و زرد این وسط چه کار میکرده؟ از کجا اومده؟ فوق فوقش باید سبزه در نسل بعد باشه مثلا،به هر حال فقط سه رنگ بوجود میاد هر جور که در نظر بگیری! مثلا حوا سرخ و آدم زرد! 

 

هذیون میگم؟ آخه هفته پیش سرما خوردم!

گل صد تومنی

یک مردی(دید مثبت به نامرد!) یک اسکناس صد تومنی بهم داد که گوشه که چه عرض کنم،کلا یه طرفش نبود و نفهمیدم. 

 

میخواستم خلاص بشم از دستش و تو فکر بودم که بدمش به یک راننده ای بغالی چغالی چیزی بره،اما،به ذهنم اومد که صندوق صدقات راه حل مناسب تریه! اقلا ثواب می کنم.آره؟ 

 

خیلی فکر کردم،به اینکه آیا واقعا این صندوق ها اونطور که باید کار میکنه یا نه؟ یا مثلا تاریخ مصرفشون گذشته؟ یا نامردهایی این وسط پول دست رنج مردم که قراره لبخند به لب مردمی دیگه را بنشونه چپو میکنند. 

 

هی! این خداست.گفت که تو به نتیجه کار چکار داری؟ تو باید کار مثبتو انجام بدی.باید ببینی من چی میخوام.میخوام که به جای انداختن یک پول کهنه به مردمی دیگر اونو بفرستی جایی که یک مردمی دیگه در گرمای آتشین آفتاب و عرق ریزان اونو از صندوق بیرون میارن و به بانک میبرند و پول نو را به موسسه ای میدند که باز مردمی دیگه میرند تو بازار،بازاری که از اون طرف دنیا یک نفر به یاد کودکی و برای بچه ها طرح عروسکی را داده که در کارخانه ای که مردمی در اون زحمت میکشند ساخته شده و با زحمت کارگری کارتن شده و زحمت و رنج مردمی دیگه بارگیری شده و حالا اومده به دست فروشنده رسیده که اونم بچه ای داره و سرمایه گزاری کرده تا مغازه ای راه بندازه و حالا...عروسک خریده شد که مطمئن باش اگه صد تومنشو تو نداده باشی یقینا پنجاه تومنشو دادی.آخرش بار موتوری میشه که رانندش به این فکر میکنه که با این سهمیه کم بنزین چطوری در راه های پر پیچ و خم کوچه های روستایی باید طی مسیر کنه تا امانتی را بدست صاحبش برسونه.اون به لبخند فکر میکنه و دستشو محکم روی  اهرم گاز فشار میده... 

 

وقتی برمیگشت به عقب نگاه کرد،به صورت کودکی که با لبخند دستشو به نشانه خدافظی تکون میداد. 

 

دارم به این فکر میکنم که به دیگران،نه،به مردمان خودم کمک کنم،اونطور که تو میخوای. 

 

کدوم قسمتش مال من بود،کدومش مال تو بود خدا؟؟؟؟!!!................