نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

درخت

نیروی درون منو متوجه چیزی کرد که تا حالا بهش دقت نکرده بودم. 

 

درختان برای جذب حداکثر نور خورشید برگاشونو می گسترن.مثل انسانی که برای رفع خستگی عضلاتشو میکشه تا جایی که ممکنه. 

 

تا آخرین جای ممکن...

 

دارم فکر می کنم برای جذب نیروی بی پایان باید چکار کنم،یعنی یک درخت از من به خالق من نزدیکتره؟؟؟ ای کاش می تونستم درختی باشم با روح انسانی  

تلاش

مایوس میشیم.چرا؟ 

 

چرا فکر می کنیم بخاطر کارایی که کردیم،اشتباهات،خدا مارا نمی بخشه؟ 

احمقانه هست. 

بی اهمیته. 

تلاش می کنیم و دوباره برمی گردیم. 

برمیگردیم به اصل خودمون،درونمون. 

آره،تسلیم نمی شیم. 

 

وقت از دست میره.حتی وقتم اهمیتی نداره.مهم اینه که در طول مدت زمان چی یاد گرفتیم و چی تجربه کردیم.آیا تلاش کردیم به اندازه نصف قدم به نیروی خالص درونمون نزدیک بشیم؟ نصف قدم.یه سانت.یه جرقه تو ذهن،تو فکر.

بودن یا نبودن

مثل اینکه بودن یا نبودن شده مشکل بزرگ بلاگ ما! 

 

البته زیاد مهم نیست. 

 

تمام اون چیزی که داریم یا تصورشو میکنیم تا وقتی یکی از تعلقات دنیا باشه و بهش ربط پیدا کنه طبق قانون زمین فنا میشه.حالا چیزی که از بین نمیره چیه. 

 

بهش فکر کردین،من  خیلی. 

  

سرزمینهای بی پایان

وقتی مثل یک پرنده در قفس،افکارت محدود به میله های قفس میشه آیا به چیزهایی که داره اونطرف میله ها اتفاق میوفته فکر کردی؟ 

 

چرا شجاعت به خرج نمیدیم که.... 

 

که وقتی در قفس بازه پرواز کنیم؟ 

 

اینقدر به این کره خاکی فکر کردیم که دیگه یادمون رفته کی بودیم،چی شدیم و قراره بعدا چکاره بشیم. 

 

آفتاب در سرزمینهای بی پایان غروب نمیکنه،همونجا که خورشیدشو دیدی  و فقط دیدی و فقط همین...

 

مشکل مشترک

زمانی هست که من با دیگران همکاری میکنم تا مشکلشون حل بشه. 

 

زمانی هست که با حرکتهای بی مورد باعث میشم مشکلات دیگران بشه دغدغه خودم. 

 

یک زمانی میبینم که اون مسئله برای همکارم حل شده ولی شده قسمتی از وجود من. 

 

امروز خیلی بهش فکر کردم. 

 

سعی میکنم از این به بعد آزادتر زندگی کنم و مشکلات دیگران را هم حل کنم. 

 

فکر کنم خودم به اندازه کافی دردسر دارم،گره های کوری که باید با کمک استاد باز بشه. 

 

خودمو رها کردم. 

 

فکر کردم. 

 

برای کار بهتری ساخته شدم.  

 

آموزش دیدم،تجربه کردم تا آماده بشم.

 

نیومدم وقتمو تلف کنم.همینطور زندگیمو. 

 

دارم بهش فکر می کنم.

گل

با اینکه میدونست دو روز بیشتر سرحال نیست ولی اومد و باز شد.جرات کرد که جلوی باد قد علم کنه با اینکه یک گلبرگشو از دست داد. 

چه عطری داشت,هنوز بوشو حس میکنم. 

فقط دو روز وقت داشت. 

 

ریشش انقدر عمیق نبود.فکر کنم اصلا نداشت چون مال زمین نبود.زمینیا ریشه دارن.فکر می کنن اصالته. 

 

ولی من میدونم که همون گل در همه جا در میاد حتی جاییکه بی آبه. 

 

اون به شجاعت فکر می کنه نه اصالت. 

 

عجب

همیشه همونطور که میخوای نمیشه. 

قرارم نیست هرچی تو میگی بشه. 

خوب گوش نکردی دیگه،حواست جای دیگه بود. 

 

دارم کم کم یاد میگیرم پازل زندگیمو خودم جور کنم.تکه های پراکنده،مثل اینه که بهم ربطی نداره.اما اینطور نیست.یه خورده دقت کردم دیدم هر اتفاق یا هر تجربه ای که ایجاد میشه قسمتی از جورچین بزرگیه که داره کم کم کامل میشه. 

 

خوبیش به اینه که راهنما هم داری.ازش کمک نخواستم،چرا؟،نمیدونم.اصلا یادم میره بپرسم. 

 

حواسم نیست،خوابم.آره،تو ذهنم نمیمونه که چی میخواستم بدونم.از این به بعد یادداشت می کنم.تو دفترچه ای که گرفتم. 

 

چیزای جالبی نوشتم.سوالها و جوابها.مرور کردم.جالب بود. 

 

بچه که بودم دوست داشتم کسی باشه که همه جوابهام رو داشته باشه.بهم گفتن فقط خداست که همه چی رو میدونه. 

 

خدایا میشه منم مثل تو روزی بشم منبع پاسخ همه سوالها؟ اون موقع دیگه مثل تو همه جی رو میدونم،مثل تو میشم... 

 

چقدر این پاییز دلگیره،یاد این میوفتم که اینجا موندگار شدم.نباید اینجا باشم...