نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

عجب

همیشه همونطور که میخوای نمیشه. 

قرارم نیست هرچی تو میگی بشه. 

خوب گوش نکردی دیگه،حواست جای دیگه بود. 

 

دارم کم کم یاد میگیرم پازل زندگیمو خودم جور کنم.تکه های پراکنده،مثل اینه که بهم ربطی نداره.اما اینطور نیست.یه خورده دقت کردم دیدم هر اتفاق یا هر تجربه ای که ایجاد میشه قسمتی از جورچین بزرگیه که داره کم کم کامل میشه. 

 

خوبیش به اینه که راهنما هم داری.ازش کمک نخواستم،چرا؟،نمیدونم.اصلا یادم میره بپرسم. 

 

حواسم نیست،خوابم.آره،تو ذهنم نمیمونه که چی میخواستم بدونم.از این به بعد یادداشت می کنم.تو دفترچه ای که گرفتم. 

 

چیزای جالبی نوشتم.سوالها و جوابها.مرور کردم.جالب بود. 

 

بچه که بودم دوست داشتم کسی باشه که همه جوابهام رو داشته باشه.بهم گفتن فقط خداست که همه چی رو میدونه. 

 

خدایا میشه منم مثل تو روزی بشم منبع پاسخ همه سوالها؟ اون موقع دیگه مثل تو همه جی رو میدونم،مثل تو میشم... 

 

چقدر این پاییز دلگیره،یاد این میوفتم که اینجا موندگار شدم.نباید اینجا باشم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد