نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

مثل پرواز"پایان"

و همچنان باد با قدرت می وزه...روز از سمت دریا بطرف ما و شب از سمت ما به دریا.صبح سردی با خودش میاره تا تازه بشی و شب گرما را با خودش میبره. 

 

راستی فصل مهاجرت رسید.البته من ناراحتم چون جایی که بدنیا اومدم را باید ترک کنم با کل خاطراتش،البته میدونم دوباره برمی گردم.از یک چیز دیگه هم ناراحتم:بهم نگفته بودن که یک روزی باید بریم،اگه پرواز را یاد نگرفته بودم چی میشد؟ اینجا موندگار بودم.دارم فکر می کنم.از اولم برای پرواز کردن اومده بودم.از همون موقع که...از همون اول...اول کجا؟کی؟... 

 

بال هامو باز کردم و یقین دارم که پرواز می کنم...و...بال زدم...شگفت انگیزه،دارم تو آسمون میرم جلو و باد تنمو نوازش میکنه.انگار که هیچ چیز نمیتونه جلومو بگیره.الان روی دریا هستم.از این زاویه فقط آبی میبینی.همه جا آبیه. 

 

شگفت انگیزه.دارم به موجوداتی فکر می کنم که نمیتونن پرواز کنن.نمیدونم،شاید یک روزی اونها هم بتونن از این کار لذت ببرن.مثل ماهیها که دارن زیر پام تو آب شنا میکنن.آره اونا شنا میکنن...شنا.باید جالب باشه. 

 

مادر بهم گفت داری خیلی دور میشی.دارم دور میزنم،دور زدنم حرکت جالبیه! یخورده بیشتر.یه دور عمودی بزنم ببینم چجوریه.یوووهووووو!!!..... 

 

... 

 

اون روز و روزهای دیگه پرواز کردم،دیگه جزوی از زندگیم شده.دنبال غذا به همه جا سرک کشیدم.البته با والدینم! خیلی مراقب من هستن.دائما راجب خطرات مختلف برام حرف زدن.همیشه درست میگن ولی یخورده اغراق می کنن که من بیشتر احتیاط کنم.ولی من زیاد گوشم بدهکار نیست. 

 

روز موعود رسید و من آماده هستم که سفر دور و دراز و پرخطری که مادر راجبش همیشه حرف میزد را شروع کنم.ترس؟ برای چی؟ نه،یادمه که از پرواز کردنم ترس داشتم.ولی هیجان دیدن جاهای دیگه و ماجراجویی منو لبریز از اعتماد کرده.آخه من یک...یک...یک پرنده ماجراجو هستم. 

 

 

پدر صدام زد،نمیخوای راه بیافتی؟ ما که رفتیم... 

 

برای آخرین بار دور زدم و نگاه کردم.از اینجا فقط صخره میبینم.لانه دیگه معلوم نیست.برگشتم و به پرنده های دیگه ملحق شدم،با خودم فکر کردم که یک آشیانه اونطرف دریا بسازم...اگه اونطرفی باشه! یعنی ته داره؟ بعضی ها میگن داره! 

 

... 

 

(پایان)

نظرات 3 + ارسال نظر
دامون یکشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:20

میثم اعتراف میکنم که نوشته هات خیلی جذاب تر از قبل شدن
مرسی
آخر این داستان رو خیلی پسندیدم. یعنی ته داره؟ بعضی ها میگن داره....
راستی یه پیشنهاد اگه یه کمی فونت نوشته هات رو تغییر بدی یا سایزشون رو بزرگتر بکنی به نظرت بهتر دیده و خونده نمیشن؟

چرا.بهتر میشه! فقط نمیخوام زیاد حجیم بشه.

با تشکر.

نانا سه‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:09 http://nana2.persianblog.ir

ممنون از حضور گرمت در تارنمایم میثم عزیز....
زندگی باده پرستی بیش نیست که من از روز ازل قصد مردن دارم.
من نا امیدم چون راه امید برایم بسته گشته , موضوع جدیدی در راه نیست..
من از اول راه منتظر رفتنم..
رفتی سراسر غم.. و تنهایی ...
ببین واسه من از مرگ نگوووو.. من زیاد خوندن فلاسفه رو .. و الان هم نمیگم مرگ از دست دادن فرصت نیست.
من می ترسم از مرگ..
چون الان عشقم رو دارم...
همسرم رو...
.. و بیماری ای که هرگز نفهمیدم چی هست.. چرا رنجم میده.
من اونقدر توانی در بدنم نمونده که بخوام واست از اول تو ضیح بدم....
من دو ساله دارم رنج می برم.. اول دردش کم بود..کم کم زیاد شد و زیادتر
که حالا هفته ای دو بار به خاطر درد شدید در تموم بدنم مجبورم برم بیمارستان..
و هنوز کسی نفهمیده این علل داره یا نه....



روز خوش.

ای کاش میتونستم...بی تفاوت باشم.ممنون که اومدی.ردپایی گذاشتی که شاید بشه کاری کرد.

نانا سه‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:22 http://nana2.persianblog.ir

میدونی..
شاید نه تو و نه هیچ کس دیگه ای نتونی درمانی برام پیدا کنه..
شایدم قسمتم این بوده که خودم برم.....


ههههه.... خنده داره از قسمت متنفرم...
حالا که عاشقم باید بمیرم.....

زیاد به غم هام فکر نکن.. من خودم توشون غرق شدم...

(گریه)

اجازه نمیخواد وبلاگ من به روی همه بازه..
چه اونایی که میان و مسخره میکنن که عقلشون مغز مورچه ای بیش نیست چه کسانی که می فهمند مرا.......

فعلا!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد