نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

مثل پرواز"شش"

روز موعود رسید.روزی که بخودم قول دادم پرواز کنم. 

 

چقدر زود شروع شد.هنوزم مضطربم،دودلم.اون همه اشتیاق حالا تبدیل به ترس شده.چرا؟ نمیدونم.هنوز نشستم و کاری نکردم. 

 

یجورایی هم گشنم شده.مجبورم صبر کنم تا پدرم برگرده.دلم میخواست خودم میرفتم دنبال غذا.اینجوری مجبور نبودم هر چی بهم میدن بخورم،چیزی که دوست داشتم میخوردم. 

 

از بال زدن طفره میرم.بهر بهونه ای میشینم یا چرت میزنم.یک سنگ افتاد پایین.داره قل میخوره میره به سمت دریا.بشینم نگاهش کنم ببینم آخرش چی میشه... 

 

...چرا اینجوری شدم.اصلا رغبت نمی کنم بال بزنم.عجیبه.بهتره قرارمو ببرم به فردا.وقت زیاده.فردا حتما می پرم...آره...بخودم قول میدم که فردا پرواز کنم.احتمالا هوا هم بهتر میشه.آفتابم گرمتر میشه...یعنی میشه؟...امیدوارم

 

(ادامه دارد)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد