نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

مثل پرواز"هفت"

 

... 

 

من خیلی قویم.خیلی شجاعم.باهوشم.میتونم نسبت به مسائل ناخواسته عکس العمل درستی انجام بدم...دارم اینارو تو دلم بخودم میگم. 

 

بالهامو باز کردم.باد نسبتا شدیدی می وزه.هر بار که فکر می کنم الان وقتشه که بپرم باد هم انگار فکرمو میخونه و منو هول میده جلو.واقعا باد عقل داره؟،می فهمه؟،...فکر نکنم.یک چیزی که نمیدونم چیه پشت این قضیه هست.احساسم میگه کسی غیر از پدر و مادرم مراقب من هست. 

 

مادرم داره میاد.وای چه خوب! یه چیز خوشمزه با خودش آورده....اه،چرا نشست اون بالا،مثل همیشه نیومد اینجا.وای،دلم میخواد اون غذایی که آورده زودتر بخورمش.حسابی گشنم شده. 

 

منتظرم... 

 

_بیا اینجا دیگه مامان...صدامو نمیشنوی...گشنمه!... 

_...  

_اتفاقی افتاده؟ 

_... 

 

بهتره بلندتر صحبت کنم،انگار نمیشنوه... 

 

...الان دو دقیقه گذشته و مادر هنوز اونجا نشسته.کلی جیغ و داد کردم.ولی انگار نمیشنوه! نخیر!اینجوری نمیشه.دل درد گرفتم از گرسنگی.بابا هم که نیومد.باید یجوری خودمو برسونم اون بالا. 

 

راه افتادم.پای پیاده!! دارم می رسم.خسته شدم.اه! مامان پر زد رفت بالاتر نشست.منو دید ولی انگار اصلا نفهمید چقدر بلا سرم اومد تا رسیدم بهش.ای داد یجایی رفت که دیگه نمیشه پیاده رفت.مجبورم بپرم.نزدیکه...فکر کنم بتونم.یک...دو...سه...رسیدم.دارم میوفتم...یکی منو بگیره...!! 

 

الان غروبه و یک روز طاقت فرسا و کلی بپر بپر داره تموم میشه.حسابی خسته شدم،چون امروز تا آخرین دقایق با دردسر غذا خوردم.از این سنگ به اون سنگ،ازین صخره به اون صخره.ولی فهمیدم اینهمه علتش چی بود و رفتار عجیب امروز مادر بخاطر این بود که پرواز کنم.هرچند کوچیک و کوتاه،ولی باید انجامش میدادم تا کاملا بفهمم که باید چکار کنم.کسب تجربه همیشه با عمل انجام میشه و نشستن و با عقل سبک سنگین کردن فایده نداره. 

 

فردا با باد همراه میشم.یجورایی فکر می کنم منو هدایت میکنه...امروز خیلی چیزا یاد گرفتم... . 

 

(ادامه دارد)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد