نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

حقیقت

اکثر مردم فکر میکنند که در جستجوی حقیقت هستند


در حالیکه آنها اغلب به دنبال عشق می گردند .


و اساس یافتن عشق در هدیه دادن عشق  است .

هر چه بیشتر عشق بورزیم بیشتر به عشق دست میابیم .



با عشق

مهد زندگی

هیچ به این فکر کردید کجا بدنیا اومدید؟ 

 

 یه زمانی شمس،خورشید روی زمین پا بر این خاک میزاشت. 

 

یه زمانی حافظ افسانه سخن نسیم صبحشو احساس میکرد. 

 

زمانی ابوعلی سینا یک دست برخاک داشت و دست دیگرش شفا و قانون را می نوشت. 

 

هنوز بوی خوش عطاری نیشابوری را میشه حس کرد. 

 

جایی که فرهاد عشقشو روی سنگ جاودانه کرد. 

 

بانویی که زمانی ماه شبهای ملکت ایران شد. 

 

جاودان هایی که تعدادشون در اینجا نمیگنجه.همه روزی روی همین خاک قدم زدند. 

 

بخاطر همینه که خاک زیر پای همتون هستم و به خاک مهر پرور ایران بوسه میدم. 

 

یا حق.

دل گرفتگی

زیاد به مغزتون فشار نیارین،یه چیزی تو مایه های همون خورشید گرفتگی هست.یا ماه گرفتگی. 

 

فقط بستگی داره چی جلوی نور خدایی را سد کنه تا بعد رد بشه درست مثل کسوف.ولی خوب تو این فاصله اتفاقات جالبی نمیوفته معمولا.مثلا خشم جلوشو سد میکنه و به عالم و آدم بد و بیراه میگی و بعد که آروم میشی شرمنده همون عالم و آدم میشی. 

 

یا طمع جلوشو میگیره،ای وای! حق دیگرانو پایمال کردی و ندیدی.خیلی باید مراقب باشم که حق کسی را پایمال نکنم. 

 

خودخواهی مثل ماه گرفتگی میمونه چون خودت هستی که بین خودتو خدای خودت می ایستی! 

 

از دست این بشر دوپا چه کارها که برنمیاد.اگه سه تا پا یا چهارتا داشت چکارا که نمیکرد.مَثَل همون الاغه هست که خدا شناختشو بهش شاخ نداد! 

 

بگذریم.از دوست هنوز مطالبی مونده که نیکوست.این اعمال مخرب مثل همون خشم دور انسان میچرخه و هردفعه جلوی راه نور را سد میکنه.اما نقطه ضعفم داره که بشر آگاه کشف میکنه.اگه کاملا دقت کنیم دقیقا مثل خسوف خیلی آروم آروم پیش میاد و باید خوب دقت کنیم تا اولین سایه و نیم سایشو دیدیم کاملا متمرکز باشیم و هیچ کاری انجام ندیم تا از جلوی دید ما رد بشه. 

 

با دقت زیر نظر بگیریم.من یک انسانم و تونستم.شما هم میتونید.باور کنید.مراقب نیم سایه ها باشید. 

 

موفق باشید.خدای عز و وجل نگهدارتون.

تنهایی

روزی روزگاری مردی بود. 

 

اون یه مزرعه داشت.یک گاو.یک بز.یک گورخر! نه یک الاغ،سگ،مرغ و خروس و حتی موش. 

 

اولش اونجا مزرعه نبود.یه دشت بود با کلی سنگ که پرش کرده بود.واقعا اراده می خواد که مزرعه بسازی.اما مرد قصه ما همون چیزی بود که باید می بود.اون یه مزرعه همینجا توی همین دشت شکل گرفت. 

 

همونطور که میدونید هر مزرعه ای به آب احتیاج داره.کوه سر به فلک کشیده مشرف به دشت سبز هر سال زمستون کلی برف می گرفت و با اومدن فصل گرما چشمه ای زلال ازش سرازیر می شد. 

 

خوب،چی کم داریم؟ آهان،قبلا یه گاو نوشته بودم.اون کوچولو بود،توله بود! نه گوساله بود.ولی خوب بزرگ شد دیگه.مزرعه رو شخم زد.حالا خیلی قویه.واقعا قویه به اندازه اراده مرد مزرعه دار. 

 

راجب سگ هم بنویسم،اون پاسبان مزرعه و مرد بود.وفادار و دوست داشتنی.فقط بعضی وقتها زیادی پارس میکنه.حواسشم به همه جا هست.  

 

ما چقدر به داستانها شباهت داریم.وجدان داریم.نور خدا را داریم.اراده داریم.قوی هستیم.تفکراتمون رشد می کنه. 

 

کی میخواد بدونه آخر داستان چی میشه؟