نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

باغ سبز(یک)

بهار شد.زمستان سخت تموم شد.گلها در آمد،شکوفه ها. 

 

باغ رنگ سبز بخودش گرفت.زندگی دوباره از خواب بیدار شد.طراوت همه جا موج می زد. 

 

در میان این باغ مثل خیلی جاهای دیگه با گرم شدن زمین دانه ها شروع به رشد کردن و در میان اونها علف های هرز هم فرصت پیدا کردن تا دوباره قد علم کنند.هرچند که با گلها چشم انداز خوبی دارند و داشتند اما ریششون تا اونطرف دیوار باغ هم می رسید و با جذب مواد غذایی فرصت شکفته شدن خیلی از غنچه ها رو گرفتند... 

 

(ادامه دارد)

جریان

چی میتونم بگم بجز اینکه بزاریم نیروی بی پایان در زندگی روزمره ما جاری بشه تا خودمون تجربه کنیم که چطور تحول ایجاد میکنه و عشق واقعی و خالص را خودتون تجربه کنید و اشک شوق بریزید. 

 

اصلا براش مهم نیست که کجایی،کی هستی،گره هات چند تا هست،غمگینی یا خوشحالی.فقط منتظره تا اجازه بدی دخالت کنه.واقعا به معنای واقعی اجازه بدی که مدیریت بکنه یا مشاوره بده. 

 

ببین که اگه اجازه بدی،ببین،همه چی رو تا جایی که بشه در جهت انجام کارت هدایت میکنه.تا وقتی که بلد بشی خودت درست تصمیم بگیری. 

 

تا وقتی که یاد بگیرم حرکت درست کدومه...موفق باشید.

چشم باز

چطور میشه که هر چی که بهش علاقه ای داری و یجوری برات اهمیت داره در روشنایی روز و در حالی که اطرافت و جلوی دیدت هست انگار که بچشمت نمیاد؟ 

 

الف:حواست یکجای دیگه هست. 

ب:چشمات بسته هست. 

ج:نمیخوای ببینی. 

د:هر سه مورد بالا 

 

و من دوستان عزیزمو ندیدم.جز شرمندگی چیزی ندارم که بگم.ولی آرزویی جز پیشرفت و سلامتی برای یاران دیرینه ندارم.

زمزه عشق

داریم یک زندگی روزمره را طی میکنیم.معمولا برنامه ریزی میکنیم تا دچار دردسر نشیم.آرزو می کنیم تا چیزهایی داشته باشیم که بتونیم بهتر ادامه بدیم. 

 

این زندگی ماست که میگذره و باید به بهترین نحو ادامه پیدا کنه.خیلی چیزها نشون میده که این جریان دنیایی یک ماتریس چند بعدی چند مجهولی نیست که طبق پیچیده ترین محاسبات ریاضی و چند قانون خاص پیش میره،نه،این فرق داره.نیرویی فراتر از تصور فکر آدمی هدایت این جریان را به عهده داره.وجود روح یا اتفاقاتی که به معجزه شبیه هست بوسیله علم توضیح داده نمیشه."عجیب تر از علم". 

 

عشق در تعریف چیز ساده ای بنظر میاد ولی پیامدهایی که از عشق ورزیدن بوجود میاد در هیچ فرمولی نمیگنجه.یکی از ساده ترین شکل این مطلب روابط بین مرد و زن هست.از نظر مادی و فکری این بقای نسل هست که این دو را کنار هم نگه میداره.ولی چرا در بعضی ازین روابط یک طرف،چه مرد و چه زن،حاضر به قربانی کردن زندگیش برای طرف دیگه هست.کدوم فلسفه ای توضیحی برای این مقوله داره؟ دنیا راجب عشق چی میدونه؟ 

 

وقتی شروع میکنیم از همون صبح یا هر وقت که اراده میکنیم کاری انجام بدیم،نظارتی وجود داره که بطور مخفی اعمال ما را هدایت میکنه.خیلی وقتها از خطرات دور میشیم و بعد از انجام میفهمیم که ممکن بود چه اتفاقی بیافته و نیافتاد.یا جریان بسمتی رفت که در برنامه ما نبود ولی به بهترین شکل کار انجام شد.شخصا بارها اینو تجربه کردم. 

 

ولی چه چیز یا کسی پشت این جریانات هست که حرکت هاش جنبه عشق بخودش میگیره.چطور ممکن هست که بخواد زندگی ما لذت بخش بشه.اون هیچ توقعی برای جبران یا تشکر کردن نداره وگرنه بطور واضح خودشو نمایان میکرد. 

 

همیشه تجربه باعث میشه که انسانی که از نظر سنی بزرگتر از انسانی دیگه هست مراقب کارهای طرف کوچکترش باشه و از روی "انسانیت" راهنمای اون باشه.به نوعی میخواد که چشم اندازی درست از یک زندگی درست پیش چشم  طرف کوچکتر ایجاد بشه.راهنمایی از روی عشق ورزیدن.چه چیز دیگه ای توضیح قانع کننده ای برای این گفتار داره؟ 

 

ولی تغییرات در روند زندگی بنحوی که عشق در آن دخالت مستقیم داشته باشه بوسیله خود انسان انجام میشه.این عشق برای من و خیلی های دیگه همون نیروی بی پایان هست که برای خودش قوانینی داره که اینجا مد نظر نیست.ولی زمزه ای برای خودش داره که اجازه هدایت زندگی من و بقیه را به آن میده تا وقتی که حس کنیم که تمام پیامدهای این عشق دقیقا همون چیزی هست که ما بهش فکر می کنیم.زمزمه عشق و تمرکز و نگاه کردن بر جریانی که اتفاقات زندگی ما بر روی آن به حرکت در میاد و همیشه در مسیر شکوفایی و تحول زندگی ما طی مسیر میکند. 

 

خیلی موقع ها این زمزه برای من اهمیت چندانی نداشت ولی الآن و بعد از این میدونم که صوتی هست که وقتی به زبان میارم یا حتی در فکرم شکل میگیره جریانی از عشق بی پایان خالق را در درونم من به جریان میندازه تا نشانه ای از عشق معبود من باشه و هم تحولی برای تکامل من.و این فقط همین نیست که فراتر از عقلانیت هست.

رهایی


 

  

                        همیشه راهی هست... 

                  همیشه بودن رو میشه تجربه کرد. 

                  خیلی استقامت میخواد که از لحظه ها عبور کنی تا به هیچ برسی. 

                  هیچ هیچ و هیچ... 

                  ولی بازم قشنگه و خواستنی. 

                  بازم قشنگه که باشی و بجنگی.اونقدر بجنگی تا ...اونقدر تقلا کنی تا  

                  خسته شی ولی رها نکنی و باشی...فقط باشی همین. 

                  و در اوج بی کسی  و تنهایی بدونی و حس کنی که تنها نیستی. 

                  بدونی که: 

                  همیشه کسی هست... 

                  همیشه راهی هست. 

                  و فریاد بزنی: 

                  ... با تمام وجود دوستت دارم ...  

                  و همیشه...

مهارت

چی یاد گرفتیم؟ 

 

چه وقت یاد گرفتیم؟ مهم نیست.

 

به چه کار میاد؟؟ 

 

چکار؟؟ 

 

زندگی؟ فقط همین؟ 

 

کمک به دیگران؟ فقط همین؟ 

 

...؟ فقط همین؟  

 

داری گوش میدی؟ 

 

پس با دقت گوش کن.مهارت پیدا کن که درست گوش بدی.

 

ستاره ای از جنس نور

و انسان ساخته شد.میگویند از خاک و آب.گل شد و پیمانه زده شد.قالب خورد و شکل گرفت. 

روح در آن دمیده شد.جان گرفت.این خشت نپخته لعاب گرفته که زنگار مادیت بخودش گرفته بود در کوره آتشین زمین قرار گرفت تا پخته شده و نمایی زیبا بگیرد و چشم بیننده را خیره کند چنانکه مشرف به اشرف مخلوقات شود. 

 

ولی خالق سایه ای در پس برق و زیبایی دید.پس بر آن شد که حرارتی بس عظیم بچشاندش که میدانست آنچه که ساخته تحملی بیش از این نیز دارد.تحولی در راه بود.ذرات وجود پیکره لعابی بهم آمیخته شد و نظم گرفت.خالق چشم بر نداشت تا مذاب شد.شفاف شد.نور فرستاد و انوار شد.درخشید و بخشید. 

 

مخلوق فکر کرد.نور در درون یا تابش آن از بیرون.خالق فانوسی داد تا همیشه روشن باشد.و این فانوس در درون جای گرفت. 

 

تحولی شد.ذرات وجود در نور غرق شد.فانوس در وجود غرق شد.و ستاره ای متولد شد. 

 

ستاره ای از جنس نور.خالق لبخند زد و نگاه کرد...خشت دیگری در قالب خشک می شد.