نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

روز طوفانی

یک روز بهاری کاملا هوا صاف بود،آفتابی و گرم.  

  

اون روز با خودش لذت های زیادی آورده بود،  

  

در این روز مرد تنهایی بود که تنهاییش زنجیرش کرده بود به دنیا،یه گوشه دنج خلوت و آرام،اون مردد بود که گوشه خلوتشو رها کنه و از لذت های روزش استفاده کنه یا فکر کنه که ماهیت وجودش چی هست و با خدای خودش راز و نیاز کنه.  

  

به هر حال اون میخواست تنهاییشو خاتمه بده.چون اون واقعا تنها نبود.  

  

تصمیمی که گرفت اون روز را عوض کرد.ابرهای تیره تمام آسمان را سیاه کردند ، باران با شدت در گرفت و طوفان و رعد و برق دلهره آور تا ساعت ها ادامه پیدا کرد.  

  

آسمان آبی حالا به یک میدان جنگ بدل شده بود.  

  

خیلی دلم میخواست بدونم اون چه تصمیمی گرفت.

نظرات 3 + ارسال نظر
پسرآزاد شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:23 http://goldenwisdom.blogfa.com

یه عشق از طرف من به تو میثم جان

رویا شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:23 http://www.7rozane.blogfa.com

سلام اقا میثم :

خوب منم نمیدونم ولی قشنگ این مطلبت برام قابل حس بود شاید چون خودمم درگیر تنهایی ام .

ولی منم خیلی دوس دارم بدونم چه تصمیمی گرفته تا منم بکار ببندمش حالا در موردش فکر میکنم و بابت همین قضیه که منو وادار به فکر کردن میکنی ازت ممنونم .

دل نوشته دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 13:33 http://www.golabdon.blogfa.com

تصمیم گرفت که تنها نباشه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد