نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

باران رحمت

You become like the duck when the rain falls on it-the rain  

   beads and just rolls off its back 

 

What you have called problems or situations are no longer   

obstacles holding you back from your own goals in life 

 

 You will come to see them as steppingstones 

 

هنگامی که باران بر پشت مرغابی می بارد گلوله شده و بر زمین 

می لغزد، مشکلات تو نیز باید برایت اینگونه باشند. 

 

اگر همانند باران رحمت بر آنها بنگری پایه های ترقی و پیروزی هستند.

نظرات 8 + ارسال نظر
من تنها جمعه 8 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:36 http://mane-tanha.blogsky.com

امشب خیلی دلم گرفته
نمیدونم چیکار کنم، یه سر بهم بزن

طفل عشق شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:08 http://www.ekist64.blogfa.com

مالی به تبادل لینک هستید دوست من.خوشحال می شم

مهدی هومن شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:02 http://www.shereparsi.persianblog.ir

ولی بعضی مشکلات رو واقعاً نمی شه کاریش کرد

بله درسته و در این صورت تنها میشه صبر کرد و تحمل.

مهراب شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:28 http://mehrab.blogsky.com

سلام

چه مثال زیبایی

متشکرم از این پیام برای من به روز بود شاد باشی

ممنون دوست عزیز.
خوشحالم که برات پیامی داشت.

خلوت دل شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 22:10 http://khalvated.blogsky.com

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.

آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید».

پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.

نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،

باز شد و بیرون رفت!

و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد!

که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته.

وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته.

من نخست وزیرم را انتخاب کردم». آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند:

«چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست

مسئله را حل کند؟» مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین

سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟

نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛

هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است».

پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید.

این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد».

این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است!

خدا همیشه منتظر شماست.انسان مهم ترین سوال را از یاد برده است... و سوال این هست:

"من که هستم...!؟"

ممنونم دوست عزیز. واقعا داستان زیبا و آموزنده ای بود مخصوصا با پیامی که در آخرش داشت.
برات آرزوی موفقیت و سربلندی رو دارم.

دختربهار یکشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 00:39

واقعا هم همینطوره مشکلات آدم رو به حرکت کردن وامیداره و این حرکت یه تغییر ایجاد می کنه و بعد از مدتی آدم متوجه تغییری در نوع نگاه یا سطح آگاهیش میشه که مدیون همون مشکل هست ولی خب گاهی اینو نمی دونیم گاهی هم نمیخوایم که بدونیم

بله درک این موضوع گاهی سخته.
ممنون از نظرت.

پسرآزاد یکشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:47 http://pesareazad.blogfa.com

سلام
مهراب عزیز ممنون داستان خوب و آموزنده ای بود
واقعا همینه ما فکر کردیم در رسیدن به خدا قفله و نشستیم با معماهای ریاضی و فلسفه و غیره می خواهیم بازش کنیم
و دریغ از این که براحتی می شه در رو هل داد و خدا رو دید و درک کرد!

البته این داستان رو خلوت دل عزیز نوشته...چی شد فکر کردی مهراب نوشته!؟؟؟؟؟؟؟؟

آنیتیا یکشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 15:30

خلوت دل عزیز
مرسی از داستان زیبات
میدونی یاد میثم افتادم و اون دریچه تاریک خدا!
میثم با تو ام!
گفتیم برو اما نه اینجور که!
یادت باشه "نیروی بی پایان" هیچ وقت فراموشت نمیکنه

آنیتیا اتفاقا منم یاد میثم افتادم....جاش خیلی خالیه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد