داستان روح و منظر تاریک دریچه خدا و ظلمات ....
اگر روح را به زنبوری تشبیه کنیم که از کندو جدا شده و راه کندو را گم
کرده داستان ما این گونه می شود
زنبور بی نوا در جستجوی خود به هر طرف و پی هر بادی می رود
تا به حصار های شهری بزرگ می رسد در هیاهوی جمعیت
ان شهر بر روی حصار باغچه ای می نشیند .....
و از خستگی می میرد ....
تنها راه نجات روح و تنها نوری که دریچه خدا را روشن می سازد
بی شک استاد بی بدیل درون است که می تواند نیروی بی پایان را
در روح بدمد و روشنایی مسیر خانه را به ارمغان اورد ...
سرورم
من منتظرم ....
سالهاست به دنبال استاد درون دویدم شاید تنها 10 درصدش رو کشف کردم
شاید باید فقط بایستی و ببینی او کدام طرف تو ایستاده
درسته ، در وجود هر آدمی، حس خداگرایی هست، یه چیزی مثه وجدان
مرسی شاهین خان جان ;)
عزیز دل
حرف خیلی بزرگتر از این هاست که حسی باشه و وجدانی و ...
ان هست و بد جوری هم هست ....
بنام آن نیروی بی پایان درون
یک روح تمام دانش لازم خداشناسی و نیروی بی پایان را درون خود از روز ازل بهمراه دارد . منتها این را به یاری استاد درون بایستی بیدار کرد
همینطوره دوست من
ولی استاد درون همینطوری بی کار نشسته تا هر وقت دلت بخواهد بیاد هر وقت دلت نخواهد بره دنبال تفریح ...
استاد درون را کشف کردن استادی میخواهد
استاد درون همیشه هست
همه جا هست
دایما مشغول تذکر به ماست ولی ما انقدر خود را به نشنیدن زدیم که دیگه متوجه نمیشیم
کافیه روزی 10 - 20 دقیقه سکوت کنی و بگی :
سرورم
من منتظرم
خلوت دل کاملا باهات موافقم
باید همیشه یک عشق یکنواخت و یک شعله روش آرام سوز با ان داشت